دم غروب، داشتم به خانه بر می گشتم که ناگهان کسی صدایم زد:
- علیرضا!
برگشتم سوی صدا، تعجب کردم. مسجد ثامن الائمه بود که با لبخندی، در آن سوی خیابان ایستاده بود و مرا صدا میزد. یعنی بروم پیشش؟ چقدر دلم برایش تنگ شده. مدتی است که الکی الکی درس را بهانه کرده ام و مسجد نرفته ام. چه می شود اگر فقط چند دقیقه بروم پیش مسجد و زود زود برگردم کنار درس ها؟ در این فکر ها بودم که عقل‌ با گستاخی به حرف آمد که: 
- بیخیال بابا! دلت خوش است! برگرد خانه درس هایت را بخوان، وقت زیاد است برای اینجور کار ها.
 تا خواستم جواب عقل را بدهم، پاهایم دستور عقل را به گردن نهادند و مرا به سوی خانه هُل دادند؛ جوری که انگار اسیر می بردند! دیدم چاره ای نیست. هرچه باشد درس از همه چیز واجب تر است. از خیر مسجد گذشتم که گذشتم. اما مگر او دست بردار بود؟ دوباره صدایم زد، دوباره و دوباره، با همان لبخند ملیح. ناگهان دل‌ام که تا الان مثل بچه ننه ها، لب و لوچه اش را غنچه کرده بود و ناراضی بود، بهم گفت: 
- حالا می‌میری یکم دیرتر بخونی؟ این همه از صبح تا شب بیهوده وول میخوری و وقتت را هدر می دهی، نوبت مسجد که رسید، رویش را می اندازی زمین؟ حداقل دلت به حال من نمی سوزد که.؟
 به اینجا که رسید، زد زیر گریه. صدای گریه ی دل در وجودم پیچید. .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها