چرایش را دقیق نمی‌دانم، امّا هربار که نگاهی گذرا می‌اندازم به دو تا دفتر برنامه‌ریزی‌ام که گزارش های دوسه‌سال درس‌خواندن را روز‌به‌روز و هفته‌به‌هفته در آن ثبت کرده‌ام - گرچه برخی صفحاتش نیز خالی مانده - یک نکته‌ای توجهم را جلب می‌کند و آن، یک بی‌ارادگی، یک بی‌میلی به درس‌خواندن، یک روح ناکام و یک دانش‌آموز نسبتاً خسته است که گاهی با شتاب درس می‌خواند و ساعت مطالعه‌اش بالاست؛ گاهی با کندی و ساعت مطالعه‌اش نه چندان بالا؛ گاهی نیز اساساً از درس و مشق دست می‌کشد! و شاید میانگین مطالعه هفتگی‌اش از پانزده یا بیست ساعت نیز بالاتر نرود. تازه، طی چند هفته ی اخیر که گذشت، واقعاً گل کاشتم و میانگین هفتگی‌ام از پانزده ساعت نیز کمتر شد! و این یعنی یک موفقیت بسیار طلایی در درس‌نخواندن و تنبل‌بازی برای یک دانش‌آموز کنکوری!

البته تا جایی که به یاد دارم در گذشته، دوران ابتدایی و راهنمایی نیز به همین شیوه درس می‌خواندم؛ شب‌امتحانی. هیچ‌گاه خرخوان - به معنای درستش! - نبوده‌ام. معمولاً هم نمره ی خوبی می‌گرفتم. امّا مگر شب امتحانی درس‌خواندن، کسی چون کنکور را میتواند از پای دربیاورد؟!

چاره چیست؟ از همین حالا شروع کنم به درس‌خواندن؟ خب این راه را قبلاً بارها رفته‌ام اما زمین خورده‌ام؛ آنقدر که دیگر نای برخاستن نیز برایم نمانده. احساس می‌کنم که پیش از شروع دوباره، باید دید که دلیل پایان‌های تلخ پیشین چیست؟ برای مرهم‌نهادن ابتدا باید زخم را و جای زخم را تشخیص داد. امّا نکته ی دردناک‌تر اینجاست که حتی نمی دانم چه درد و زخمی دارم. تنبلی؟ ولگردی در اینترنت؟ وبلاگ؟ کنکور؟ رشته ی علوم تجربی؟ شیمی و زیست؟ شروع‌های ناکام پیشین؟ نمی دانم.


پانوشت:

۱. ببخشید اگر زیادی حرف زدم یا اگر بار احساسی آن را زیادی بالا بردم. واقعاً نمیدانم درد کجاست. دو ماه دیگر کنکور دارم و زیاد آماده نیستم و هر دفعه که چهره ی پدر و مادرم را به یاد می‌آورم، نزدیک است از شرم بمیرم. 

۲. شما اگر جای من بودید چه میکردید؟ چه راه حلی را به‌ کار می‌گرفتید؟ چگونه این حجم از ناامیدی و خستگی را از بین می‌بردید؟ :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها