ساعت از هفت صبح گذشته است ولی آفتاب بر نیامده. با اینکه خورشید خانم، هنوز در رخت خود آرمیده است؛ انوار ضعیفی در جهان منتشر گشته اند. تاریکی شب، بند و بساطش را جمع کرده و جایش را به آسمانی سفید و بی رنگ و رو داده است. ترجیح می دهم به این آسمان رنگ پریده نگاه نکنم، زیرا از فرط بی میلی خوابم خواهد برد! انگار دستی تنبل، با بی حوصلگی تمام، بوم آسمان را رنگ زده است. به همین خاطر، فعلا منتظرم تا خورشید خانم بیدار شود و با قلم موی سحرآمیزش، رنگ حیات بر صفحه ی عالم بپاشد.
می خوانید ادامه اش را؟!
ادامه مطلب
ساعت از هفت صبح گذشته است ولی آفتاب بر نیامده. با اینکه خورشید خانم، هنوز در رخت خود آرمیده است؛ آسمان دارد نورانی می شود. البته نورانی که چه عرض کنم! یک آسمان رنگ پریده! ترجیح می دهم به این آسمان رنگ پریده نگاه نکنم، زیرا از فرط بی میلی خوابم خواهد برد! انگار دستی تنبل، با بی حوصلگی تمام، بوم آسمان را رنگ زده است. به همین خاطر، فعلا منتظرم تا خورشید خانم بیدار شود و با قلم موی سحرآمیزش، رنگ حیات بر صفحه ی عالم بپاشد.
داخل اتاقم هستم و به آسمانی که میان قاب پنجره ی اتاق نشسته، خیره. کم کم جهان، جانی میگیرد و بر می خیزد. روشنایی روز بیشتر از پیش، خودنمایی میکند. البته خورشید خانم که هنوز رخت خواب را بر تخت شاهی ترجیح داده و پا به تالار حکومتش نگذاشته است. با این حال، نور درخشنده ی آسمان، از میان شیشه های پنجره میگذرد و کف اتاقم، پخش و پلا میشود. این نور، همچون دانه هایی برفی، در همه جای اتاقم می پاشد و پهن می شود. قسمت روبروی انگشتانم، روی فرش، روی کتابها و هرجای دیگری را که نگاه کنی، زیر توده ای از این دانه های برفی قرار دارد؛ انگار که دستی مهربان از پیکر آسمان برآمده، دانه های برفی نور را در میان قبضه اش گرفته و در یک حرکت ناگهانی، به داخل اتاقم ریخته باشد. با این وجود، قسمتی از پنجره که پشت به نور است، همچنان تیره است و تاریک.
باران، اولش صبور بود و با متانت؛ دانه دانه و نم نم. اما حالا، اندکی شتابان است. هنرنمایی خیره کننده ی باران بر روی در و دیوار خانه، دیدنی است؛ آنقدر که آدم یقین پیدا میکند که جهان، یک همایش موسیقی است و در و دیوار خانه، ساز و سنتور آن اند. قطرات باران، روی این ساز بزرگ، موسیقی آرام و دلنواز زندگی را مینوازند. مدتی بر باران، ترانه ی حیات، گوش جان می سپارم که ناگهان. رعد و برق، همچون شیر تازه از قفس رها شده، غرشی مهیب سر می دهد. برای چند لحظه، همه ی آفریده ی های خداوند، بهت انگیز سر جایشان میخ کوب می مانند. حتی قطرات باران! اما کسی اصلا به این نمی اندیشد که آواز ترسناک رعد و برق هم، تنها قسمتی از این ترانه ی زندگی است. خلقت خدا از این منظره به وجد می آید. آسمان بی مهاباتر می گرید و از گریه ی او، حال عالم و آدم دگرگون می شود. بر گونه ی چمنزار ها، سرو ها و لاله ها، اشک شوق جاری ست.
پ ن: حالا که همه بیدارند، یک نفر برود و با گرز و چماق هم که شده، سرکار خانم خورشید را از خواب ناز بیدار کند. D:
.از همین قبیل است اشتباه آن کسانی که میگویند مأمون عباسی شیعه بود! شیعه بود یعنی چه؟ شیعه یعنی کسی که بداند حق با امام رضاست؟ فقط همین؟ اگر چنین است، پس مأمون عباسی، هارونالرشید، منصور [دوانیقی]، معاویه و یزید از همه شیعه تر بودند. آیا آن کسانی که با امیرالمومنین در افتادند، به او محبت نداشتند؟ چرا، غالباً محبت داشتند. پس شیعه بودند؟ پس ولایت داشتند؟! نه ولایت غیر از این حرفهاست، ولایت بالاتر از اینهاست که اگر ولایت علی بن ابیطالب و ولایت ائمه را فهمیدیم که چیست، آن وقت حق داریم به خودمان برگردیم ببینیم آیا ما دارای ولایت هستیم یا نه؟ آن وقت اگر دیدیم ولایت نداریم، از خدا بخواهیم و بکوشیم که ولایت ائمه را به دست آوریم. عده ای خیال میکنند که چون به ائمه ی اطهار محبت و اعتقاد دارند، پس دارای ولایت هستند.
.کسی که ولیّ را بشناسد، فکر ولیّ را بشناسد و با ولیّ همفکر شود، عمل ولیّ را بشناسد و با ولیّ هم عمل شود، دنبال او راه بیفتد، خودش را فکراً و عملاً پیوسته با ولیّ بخواند، چنین کسی دارای ولایت است».
۱. دیشب در شبکه یک، مجموعه ی سرگذشت» را دیدم. موضوع این قسمت پدر» بود؛ فیلمی آموزنده که نزدیک بود اشکم را در بیاورد! خاصیت واقعاً مثبت فیلم، این بود که داستانی غیرقابل پیش بینی داشت و مرا سر جایم میخکوب کرد. دقیقه ی پایانی فیلم هم که دیگر حرف نداشت. همچنین، قبل و بعد از پخش فیلم، یک خانم روانشناس در قاب شبکه یک نشست و درباره ی فیلم صحبت کرد تا اثر تربیتی آن بیشتر باشد.
داستان درباره ی پدری پیر و رفتگر است که خیابان ها را پاک و تمیز میکند. در دقایق نخست فیلم، صدای شوخی و خنده بلند است تا اینکه تلفن زنگ میخورد و یک خبر شگفت انگیز میدهد: برنده شدن در قرعه کشی یک جایزه ی ۱۰۰ میلیونی! همه خوشحال میشوند امّا.
۲. تا چندی پیش، واژه ی ولایت» برایم مفهومی کلیشه ای داشت که در همه جا بود و ترکیبات پر تکراری را چون شاه ولایت و مقام عظمای ولایت می ساخت. واژه ای که من هیچگاه به عمق آن نرسیده بودم و همواره آنرا می نشاندم در کنار مفاهیم ساده ای مثل سرپرستی و محبت. اما بعد از خواندن چند صفحه از کتاب طرح کلی اندیشه ی اسلامی در قرآن» به کلی نگاهم زیر و رو شد!
گوشه ای از خانه و روی یک پتو نشسته است. لباس نخی گرمی بر تن دارد. سرش با اینکه از مو عاری است، چند تار موی سمج و گستاخ هم دارد. پوست صورتش، زبر است و خشن؛ آنچنان که اگر ببوسی او را، لب هایت می سوزند. چشم هایش انگار چراغ های کم سویی اند. او همیشه، در لاک تنهایی خویش فرو می رود؛ چیزی هم ندارد برای گفتن به دیگران، دل و دماغی هم برایش باقی نمانده.
پدربزرگ، پاهایش را روی فرش دراز می کند؛ و با حرکتی مانند دراز و نشست، گویا دارد ورزش می کند. با اینکار، بدنش را از کوفتگی می رهاند. شاید هم اینکار، جلب توجه و اعلام حضوری است. .
حدودا سه چهار سال پیش، پدربزرگ پیرم، کله ی سحر که از خواب پا می شد، نرمش ملایمی می کرد؛ مثلا در حالت خوابیده، پاهایش را به نوبت، تا جایی که می شد خم می کرد به سمت بالا. چقدر هم من در دل خنده ام می گرفت! عصر ها نیز، پدربزرگ، در حیاط وسیع خانه پیاده روی میکرد. حالا هم ورزش می کند؛ اما نه مثل آن روز ها. حالا حتی راه رفتن عادی اش را با یاری وسیله ای کمکی انجام می دهد؛ حتی برای برطرف کردن نیاز های عادی خودش، نیازمند دستان مهربان همسر و دخترانش است. .
- علی!
صدایی شکسته که از گلوی پدربزرگ برخاست. گوشی به دست، بر می خیزم و نزد او می روم. سپس پدربزرگ بریده بریده و با همان صدای شکسته، چیزی می گوید که من نمی فهمم.
-بابا آب میخواهی؟
این را خاله که دستان خیسش را بر روی بخاری گرفته، می پرسد؛ با صدایی بلند و متناسب با گوش پدربزرگ.
پدربزرگ، با چهره ای پریشان، دوباره چیزی می گوید که من باز نمی فهمم.
- علی.ااا.چ. .
سپس خاله با ناراحتی سوالش را تکرار می کند. پدربزرگ اما با دهانی نیمه باز و مبهوت، به نقطه ای نامعلوم خیره است. برای چند لحظه، سکوتی غمبار، بر قلب هر سه تای مان سایه می اندازد. به راستی پدربزرگ چه میخواهد به ما بگوید؟؟ نمی دانم. .
پشت فرمان ماشین هستم، بغل دستم پدر و در عقب نیز، مادر و خواهر کوچکترم. چهار چشمی و بی حرکت مثل روح، جلویم را می پایم که مبادا از خط سفید وسط جاده، کنار بزنم. هر چند لحظه یکبار، نیم نگاهی به کیلومتر شمار می اندازم. در دنده دو، تندی ماشین باید بین بیست تا سی و در دنده سه، تندی ماشین باید بین چهل تا پنجاه کیلومتر در لحظه باشد. پدر، حواسش به من هست و در مواقع لازم و گاه بی موقع! تذکرهایی می دهد مثل:
- سربالایی بیشتر گاز بده.
- وقتی دنده عوض می کنی گاز نده.
- نگذار ماشین ناله کند.
- یواش! یواش تر!.
- تفه ی رانندگیو کید!.
جاده ی خیس جلو در ذهنم حک می شود؛ زیرا اندکی می ترسم به اطرافم نگاه کنم. تنها گاهی، منظره ی طبیعت پاییزی، چشم هایم را می رباید. برگ های بی جان نارنجی رنگ، نقش بر زمین شده اند. درخت های بینوای بی بار و برگ، یا شاید هم کم توشه، به انتظار دست یاریگر آسمان نشسته اند. آسمان هم کم کم، پیک ابرهای امدادی اش را روانه می کند به سوی این بینوایان.
۱. معادل فارسی آن تقریبا می شود: دست و پا چلفتی!»
هیأت خلوتی داشتند. خیلی خیلی خلوت. یک اتاقکی بود، یک پارچه ی سیاه، یک دستگاه صوتی و دو سه تا دلسوخته. یکی که چهارزانو هم نشسته بود، چشم هایی بادامی داشت؛ مانند افغانی ها. صلابت خاصی در چشم هایش موج می زد. حدس می زدم رئیس هیأت فاطمیون، او باشد. یک دلسوخته ی دیگر که ریش پرپشتی داشت، آمد دستگاه را روشن کرد، دو زانو نشست و شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. سین» را توک زبانی ادا می کرد. سوز عجیبی در صدایش بود که شعله اش، دل مرا به آتش می کشید. اخلاص، از حنجره اش می بارید. آن شب، هیأت فاطمیون، آن اتاقک محقر انگار خود خود کربلا بود. من هیأت نرفته نبودم؛ کربلا نرفته هم نبودم اما آن شب، گویی با هردو چشمم می دیدم سوختن خیمه ها در آتش را.
+چند روز پیش فهمیدم خادم یا رئیس هیأت فاطمیون، کسی نبود جز همان دلسوخته ای که اخلاص از حنجره اش می بارید.
امروز با پدرم رفتیم سر زمین مان در ماژین. قطعه زمینی داریم، در ابتدای روستا، بغل مدرسه. از ساعت ده تا دوازده و نیم، مشغول جابهجایی سنگ هایی بودیم که به زبان کُردی، بهشان می گوییم: کَلَک». بار اول بود که پدرم را در این کار ها کمک می کردم. حس کردم بزرگ شده ام. نمی دانم عصای خوبی برای دست پدرم خواهم بود یا نه؟
گاهی اوقات، از مدرسه که بر می گردم، راهم را کمی کج می کنم و یکراست به خانه نمی روم؛ برای دیدن لک لک ها. پاتوق شان، آن سوی محله فرهنگیان است؛ یعنی دشت های کشاورزی. از دیدن شان هیچگاه سیر نمی شوم؛ زیرا مرا به یاد خدا می اندازند. بی تعارف بگویم، پرواز لک لک ها گرچه بی صداست اما همانند صدای خوش منشاوی است؛ چه وقتی که اوج» میگیرند در آسمان و چه وقتی که فرود» می آیند بر زمین. از زیبایی شان که چیزی نمی گویم. گاهی اوقات، شک برم میدارد که مبادا برف از دامن سپید لک لک ها به زمین می ریزد؟! نکند لک لک ها، فرشته ای باشند گریخته از باغ بهشت؟!
پ ن۱: دو اصطلاح اوج گرفتن» و فرود آمدن»، در تلاوت قرآن کریم به کار روند.
شب بود. داشتیم از کرمانشاه بر می گشتیم. کم کم به ایوان نزدیک شدیم. بغل خیابان، تابلوی سبزی را دیدم که رویش نوشته بود: ایوان-پنج کیلومتر. در فکر فرو رفتم. چقدر زود همه چیز گذشت! در کرمانشاه، غرق در روزمرگی ها بودم و بی خیال سرانجام کار. تا چشم روی هم بگذاریم، جاده ی عمر هم به سرانجام می رسد.
اگر اهل ریاضیات باشید، می دانید:به تابعی که خروجی آن همان ورودی آن باشد، تابع همانی می گویند؛ مانند: f(x)=x». به زبان خودمانی، تابع همانی یعنی: از هر دستی بدهی از همان دست پس می گیری! ظاهراً تنها مصداق تابع همانی هم همین یکی است: y=x . اما شاید در هیچ کتاب ریاضی ننوشته باشند که:
- زندگی» ما در این دنیا و آن دنیا، روشن ترین مصداق تابع همانی است. .
آری جان برادر! زندگی، یک تابع همانی است؛ هرچه در این دنیا بکاری، همان را بعد ها درو خواهی کرد.
باز اگر ریاضیات خوانده باشید، این را هم میدانید که دامنه ی تابع همانی، همه ی اعداد حقیقی است؛ یعنی چیز ریز و درشتی دراین دنیا بی حساب نمی ماند؛ تا جاییکه خود خدا می گوید:
- فمن یعمل مثقال» ذرة خیرا یره و من یعمل مثقال» ذرة شرّا یره.
خلاصه آنکه هر کسی نتیجه واقعی عمل خودش را می بیند؛ بی کم و کاست. اما همیشه هم اینطور نیست!
گاهی خدا، از سر مهر و عطوفت بی همتایش، خروجی تابع همانی ما را به توان ده می رساند. :
- من جآء بالحسنة فله عشر» امثالها ².
یا حتی از سر چشم پوشی و گذشت، از خروجی تابع همانی ما، از بی ادبی های ما و خلاصه از گناهانمان، رادیکال می گیرد با فرجه ی ده!
-انّ ربّی غفورٌ رحیم ³.
1. سوره ی مبارکه زله
2و3. راستش یادم نیست دقیقا کجا، کمی همت کنید :)
+ به ریاضی علاقه ی زیادی دارم. ببخشید اگر کمی نامفهوم بود.
مادر. همو که بار ها گفتیم از او و بار ها قلم زدیم از او؛ اما هیچگاه نتوانستیم کنه وجود او را درک کنیم؛ همانند کودکی که دستش به بالای طاقچه نمی رسد. مادر نه فرشته است، نه پری و نه انسان؛ مادر، مادر است؛ همو که خدایش آفرید تا فردوس برین را به پایش بریزد.
مادر، فانوس فروزان آویزان بر دیوار خانه است؛ می سوزد و می سازد برای ما؛ اما به چشم نمی آید. تا هست، بودنش برای کسی تفسیر نمی شود. برای فهمیدن روشنایی و گرمای حاصل از سوختن مادر، یا باید طعم تاریکی یتیمی را چشید، یا باید به خانه های سوت و کور خالی از مادر، سری زد. مثل خانه ی عموی من.
آن اوایل، یعنی مدت کوتاهی پس از رحلت زن عمو، وقتی به دخترعمو های کم سن و سالم می نگریستم، حیران می شدم که اینان چگونه زنده مانده اند؟ مگر در هوای خالی از نفس های مادر هم میتوان نفس کشید؟ بی خود نگفته سهراب:
-نفسم میگیرد، در هوایی که نفس های تو نیست.
الهی هوای هیچ خانه ای از نفس های سرشار مادر، تهی نباشد.
+ از نوشتن در گوشی رنج ها کشیدم که مپرس! نشد که حروف را بزرگتر کنم. پوزش :)
می گذرد جمعه ها بی تو. در تقویم دلم، جمعه ها تعطیل نیست؛ بیا تا درِ تقویم انتظار را گل بگیری و رویش حک کنی: تعطیل!». درِ این ویرانه، آقا! هنوز بر پاشنه می چرخد. .
می گذرد جمعه ها بی تو، این یکی هم پر زد و رفت؛ وقتی صاحب خانه ای نباشد، چرا لب پنجره، در انتظار دانه بنشیند کبوتر؟! آری! این جمعه هم پر زد و رفت. .
می گذرد جمعه ها بی تو. کوچه پس کوچه های دلم، مثل لب های عمویت عباس (ع) ترک برداشته اند؛ نمیباری؟ بر این کویر سرد دلم نمیتابی؟ نمی خواهی گرد و غبار پاییزی را بشوری و بهار عدالت را برویانی؟
می گذرد جمعه ها بی تو. قرار عاشقان، بیقراری است؛ اما تا کی؟! تا کی تو را قسم بدهم به یاسین و به طاها و به معراج احمد؟ تا کی باید زار تو باشم در ندبه ها؟ آقا این چشم هم تابی دارد، می خشکد، دل که نیست. .
نه! نه! دروغ، شایسته ی به تو گفتن نیست. دروغ چرا؟ من آن سینه چاکِ فراقِ تو نیستم. هزاران بار، شرم باد بر من! من نه کسی را وصلِ تو کردم و نه برای سپاهت، سردار یارم. آری! منم چون بقیه، تنها سربار یارم. دروغ چرا؟ منم دلیل زلف پریشان و چشم های از غصه گریان تو. .
آقا جان! به مادرت زهرا بگو تا دوباره شبها برای من دعا کند، تا شیعه گردم و بی تاب مولا. آقا! جانِ مادرت زهرا! تو را به صوت حجازی و خال سیاهت، مرا همدم و محرم و هم رکابِ سفرهای سوی خراسان و شام و عراقت بگردان. .
یا مهدی (عج)
پ ن: سر دو آهنگ خیلی بیتاب می شوم؛ یکی این:آمده ام، آمدم ای.» و دیگری همین: به طاها به یاسین، به معراج احمد.».
مادر، سفره ی ساده ی ناهار را چید و پسرش را صدا زد: پسرم! بیا ناهارت را بخور.
- باشد مامان، این آخری را هم که حل کنم، آمده ام.
مادر، دست به غذا نمی برد. در لیوان ها آب ریخت. بعد از چند دقیقه، پسر آمد و نشست. چشمش به دیگ غذا افتاد که تنها برنج بود و کشمش. حرصش گرفت. مادر، معنی نگاه غیض آلود پسر را فهمید، اما به روی خود نیاورد. سپس، بشقاب غذای پسر را داد دست او:
- بیا عزیزم.
پسر آن را گرفت ولی چیزی نگفت؛ فقط چند ثانیه به سادگی آن خیره شد: نه ماستی، نه خورشتی، تنها یک بشقاب برنج با انبوهی از کشمش های تپل و بدریخت؛ تازه برنجش کمی آبکی بود و غیر عادی. همینکه قاشق اول را به دهان گذاشت متوجه شد که غذا خوب پخته نشده. کم کم خشمش زبانه کشید تا اینکه با عصبانیت، قاشق را رها کرد و داد زد:
- این چه کوفتی است که پخته ای مادر؟! چرا برنجش اینقدر آبکی است و کشمش هایش مثل لواشک، لاستیکی؟؟
مادر که انتظار چنین برخوردی از پسرش را نداشت، دلش شکست. خواست چیزی بگوید که پسر برخاست و رفت داخل حیاط. تنها، مادر ماند و یک لیوان اشک و یک سفره، غم و غصه. .
گربه ای از بالای دیوار حیاط، داشت می آمد بالای طناب لباس ها. پسر از دور گربه را ترساند؛ گربه هم الفرار! پسر، ناگهان داخل حیاط را دید که چه بلبشویی شده. رخت های خیس آویزان بر طناب، پتو های داخل تشت و قالی هایی که در گوشه ی حیاط هنوز ردی از کف بر روی شان باقی مانده بود. انگار مادر همه را رها کرده بود و برگشته بود آشپزخانه تا ناهار بپزد. وای! پسر فهمید که عجب دسته گلی به آب داده و عجب گلی را پرپر ساخته. دلش برای نگاه مادر تنگ شد؛ انگار صد سال است که این نگاه را گم کرده و در هیچ آلبوم عکسی آن را نیافته. آرزو کرد که ای کاش، زمان بر می گشت. چه خیالی!
- بیا عزیزم.
پسر آن را گرفت ولی چیزی نگفت؛ فقط چند ثانیه به سادگی آن خیره شد: نه ماستی، نه خورشتی، تنها یک بشقاب برنج با انبوهی از کشمش های تپل و بدریخت؛ تازه برنجش کمی آبکی بود و غیر عادی. همینکه قاشق اول را به دهان گذاشت متوجه شد که غذا خوب پخته نشده. کم کم خشمش زبانه کشید تا اینکه. جرعه ای آب نوشید و غذا را فرو داد. در دلش غرغر کرد:
- این چه کوفتی است که پخته ای مادر؟! چرا برنجش اینقدر آبکی است و کشمش هایش مثل لواشک، لاستیکی؟؟
مادر شاید ذهن پسر را خوانده بود. شاید خجالت می کشید در چشم های پسر نگاه کند. پسر هنوز با غذا کنار نیامده بود که دید: گربه ای از بالای دیوار حیاط، داشت می آمد بالای طناب لباس ها. پسر از جا دوید و گربه را ترساند؛ گربه هم الفرار! پسر، ناگهان داخل حیاط را دید که چه بلبشویی شده. رخت های خیس آویزان بر طناب و. .
مادر لبخندی زد. پسر، تند تند و با لذت غذا می خورد، انگار بهترین و شیرین ترین غذای عمرش است؛ غذایی که مزه اش هیچ جا نیست جز در دست پخت یک مادر. .
+ قلم فرسایی غیر هنرمندانه ی مرا ببخشید :)
علیرضا جان سلام!
امیدوارم حال تو، آقاجان، مامان جان و خواهری که به زودی به دنیا خواهد آمد؛ خوب خوب باشد. آری! درست شنیدی، خواهر! امیدوارم خبر خواهردار شدنمان، شیرین ترین مقدمه برای این نامه باشد. :)
عزیزم! این اولین نامه ی من به توست و از راه دوری بدستت رسیده؛ از ورای کهکشان ثانیه ها، از آینده؛ و تنها عشق می تواند حصار قدرمند زمان را با سرعت نور، در هم بشکند و نامه ی مرا به دست تو برساند.
در این نامه، تجربه های خودم را به تو می گویم تا از آنها درس بگیری. به قول سعدی دانا:
مرد خردمند هنرپیشه را
عمر دو بایست در این روزگار
تا به یکی تجربه اندوختن
با دگری تجربه بردن به کار
اول از همه یک پند مهم.
علیرضا جان! امروز، با پسر عمه خواهید رفت تا با رایانه ی جدیدت، GTA بازی کنید. اما امان از این بازی. اگر مرا، یعنی خود خودت را دوست داری، دور شو از این بازی. بهش فکر هم نکن! این بازی لعنتی، میتواند در زشتی ها را به رویت باز کند. این از اولین پند.
علیرضا جان! قرار است در این نامه فانوس هایی به تو بدهم. اگر این فانوس ها در تک تک لحظه های زندگی ات روشن و فروزان باشند؛ یقینا اشتباهات مرا تکرار نخواهی کرد. اولین فانوس، کتاب است!
افسوس که انگشتانم بیشتر از آنکه رفیق شفیق کلمات کتاب ها باشند، با دکمه های ناباب کیبورد مأنوس بوده اند؛ افسوس! حیف که کمی دیر، در دنیای کتاب متولد شدم.
بهرحال اولین هدیه ی من به تو، اولین فانوس تو، کتاب است. سلیقه ات را هم می دانم؛ ناسلامتی من و تو، یک روحیم در دو بدن! از داستان راستان» شروع کن که هم داستانی است، هم دینی. شازده کوچولو» را هم از یاد نبر! گلستان» سعدی هم که دیگر دنیای دیگری است. آثار حاج آقا قرائتی هم، ساده و راهگشا هستند. فعلا تو اینها را بخوان، خودت کم کم بلد راه می شوی و کتاب مونس خودت را پیدا می کنی. .
راستی، یک روزی، دقیقا نمی دانم کی، آقاجان کتاب قصه های خوب، برای بچه های خوب» به تو هدیه خواهد داد. علیرضا با این کتاب زندگی کن. اگر توانستی به پای آقاجان بیافت و ازش بخواه: آقا! رایانه را از من بگیر. من فقط از این کتاب ها می خواهم، فقط کتاب. .
آخ علیرضا! باید بروم! درس هایم دارند صدایم می کنند. اگر نروم پیششان، سر جلسه ی کنکور تنهایم می گذارند! علیرضا زیاد وقت نمی کنم برای تو نامه بنویسم فعلا همین یک فانوس را داشته باش، تا بعد. فقط قول بده خدا را فراموش نکنی وگرنه من، یعنی خودت را هم فراموش خواهی کرد. .
و لا تو کالذین نسوا الله فانسیهم انفسهم اولئک هم الفاسقون» -۱۹
+چالش نامه ای به گذشته که آقا سید جواد عزیز شروع کردند:
ʙ2ɴ.ɪʀ/977570
هیأت خلوتی داشتند. خیلی خیلی خلوت. یک اتاقکی بود، یک پارچه ی سیاه، یک دستگاه صوتی و دو سه تا دلسوخته. یکی که چهارزانو هم نشسته بود، چشم هایی بادامی داشت؛ مانند افغانی ها. صلابت خاصی در چشم هایش موج می زد. حدس می زدم رئیس هیأت، او باشد. یک دلسوخته ی دیگر که ریش پرپشتی داشت، آمد دستگاه را روشن کرد، دو زانو نشست و شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. سین» را توک زبانی ادا می کرد. سوز عجیبی در صدایش بود که شعله اش، دل مرا به آتش می کشید. اخلاص، از حنجره اش می بارید. آن شب، آن هیأت، آن اتاقک محقر انگار خود خود کربلا بود. من هیأت نرفته نبودم؛ کربلا نرفته هم نبودم اما آن شب، گویی با هردو چشمم می دیدم سوختن خیمه ها در آتش را.
+چند روز پیش فهمیدم خادم یا رئیس هیأت، کسی نبود جز همان دلسوخته ای که اخلاص از حنجره اش می بارید.
یا مَن یُبَدِّلَ السَّیّئات بِالحَسَنات»،
دقیق یعنی چی؟
یعنی خدا به ما میگه:
- نگران کارنامه ت نباش.
رو برگه پایانی ت خوب بگیر،
مستمر هات با من.
شایدم یعنی:
- بیخیال که همش منفی زدی،
از همشون قدر مطلق² می گیرم برات :)
۱.ای کسی که گناهان مارا به ثواب تبدیل می کنی.
۲.قدر مطلق اعداد منفی، می شود مثبت همان عدد؛ مثلا: ۲ = |۲-|
خواهرم با یک بشقاب شیربرنج آمد داخل اتاق. یکی دو ساعت پیش هم یک بشقاب دیگر شیربرنج خورده بودم؛ اما مادر بقیه اش را دور نریخته بود. گاهی در هفته، شام مان میشود شیربرنج. خلاصه، قاشق اول را که در دهان گذاشتم، دیدم مثل همان قبلی بی مزه است و تازه، کمی هم سرد شده. خواستم پیش خودم نق بزنم و از شیربرنج تکراری مادر گله کنم که یک آن، چشم های مادر از درِ ذهنم آمدند تو؛ دست های خسته ی او نیز. پیش آنها خجالت کشیدم گله کنم و نق بزنم. با خودم گفتم طور دیگری باید نگاه کنم. به همین خاطر، چشم هایم را با آب معرفت شستم و به زبانم مزه ای نو آموختم: مزه ی محبت. به مزه ای که در دستپخت مادر ها یافت می شود، مزه ی محبت می گویند. قاشق دوم را که در دهان گذاشتم، دیدم به! چه خوشمزه شد. عطر شیربرنج سرد و بی مزه در داخل اتاق پیچید.
چشم ها را باید شست،
جور دیگر باید دید».
سهراب
دم غروب، داشتم به خانه بر می گشتم که ناگهان کسی صدایم زد:
- علیرضا!
برگشتم سوی صدا، تعجب کردم. مسجد ثامن الائمه بود که با لبخندی، در آن سوی خیابان ایستاده بود و مرا صدا میزد. یعنی بروم پیشش؟ چقدر دلم برایش تنگ شده. مدتی است که الکی الکی درس را بهانه کرده ام و مسجد نرفته ام. چه می شود اگر فقط چند دقیقه بروم پیش مسجد و زود زود برگردم کنار درس ها؟ در این فکر ها بودم که عقل با گستاخی به حرف آمد که:
- بیخیال بابا! دلت خوش است! برگرد خانه درس هایت را بخوان، وقت زیاد است برای اینجور کار ها.
تا خواستم جواب عقل را بدهم، پاهایم دستور عقل را به گردن نهادند و مرا به سوی خانه هُل دادند؛ جوری که انگار اسیر می بردند! دیدم چاره ای نیست. هرچه باشد درس از همه چیز واجب تر است. از خیر مسجد گذشتم که گذشتم. اما مگر او دست بردار بود؟ دوباره صدایم زد، دوباره و دوباره، با همان لبخند ملیح. ناگهان دلام که تا الان مثل بچه ننه ها، لب و لوچه اش را غنچه کرده بود و ناراضی بود، بهم گفت:
- حالا میمیری یکم دیرتر بخونی؟ این همه از صبح تا شب بیهوده وول میخوری و وقتت را هدر می دهی، نوبت مسجد که رسید، رویش را می اندازی زمین؟ حداقل دلت به حال من نمی سوزد که.؟
به اینجا که رسید، زد زیر گریه. صدای گریه ی دل در وجودم پیچید. .
آسمان رو به تاریکی می رفت. چراغ پشتی قرمز رنگِ ماشین ها، روشن شده بود و جاده ها هم پر از ازدحام. تنها صدایی که در داخل تاکسی می آمد، صدای ترانه ای شاد بود و من، در عالم هپروتی بودم که ناگهان، مؤذن زاده ی اردبیلی، از گلدسته ی گوشی یک مسافر، بانگ اذان مغرب را سر داد. نوای اذان، همراه با آن ترانه ی شاد، وصله ی ناجوری بود. به همین خاطر مسافر، با عجله گوشی اش را خاموش کرد و مؤذن زاده هم دیگر نخواند. شاید هم مسافر، از آشکار شدن باور هایش شرم داشت. از آن طرف، راننده تاکسی که فکر میکرد مؤذن زاده هنوز دارد اذان میدهد، به احترام آن نوای آسمانی، ترانه ی زمینی ماشینش را خاموش کرد. حالا علاوه بر مؤذن زاده، خواننده هم دیگر نمی خواند. نه نوایی از آسمان می آمد و نه ترانه ای از زمین. در دل خندیدم. چند ثانیه با سکوت گذشت که ناگهان مؤذن زاده، اینبار از گلدسته ی گوشی خود راننده، شروع کرد به اذان دادن. بعد از آن نیز از گلدسته ی مسجد ها. .
ای کاش آن متن نمونه را نمی خواندم. دیدی آدم وقتی چیز خوشمزه ای میخورد، دهانش آب می افتد؟ دل من هم این بلا به سرش آمد. ای کاش آن چند خط رایگان روش برداشت از قرآن» را نمی گشودم و به کام دلم نمی ریختم تا تشنه و هلاک نمی شد؛ تا ناگزیر نمی شدم که به محض تعطیل شدن مدرسه، بی تابانه سوار تاکسی بشوم و بروم به کتابخانه ی آن سر شهر و سپس، برگردم به خانه مان در این سر شهر.
توجه: خواندن کتاب روش برداشت از قرآن» برای کسانی که تاب تشنگی کشیدن را ندارند، اکیدا ممنوع است.
نکته: نسخه ی پولی این کتاب، در برنامه اندرویدی طاقچه هم موجود است.
صبح از خواب پا شدم. ده دقیقه مانده بود به طلوع آفتاب. بدو بدو شیر آب را باز کردم و شروع کردم به وضو گرفتن.
- علی؟
- جانم بابا؟
پدر بیدار شده بود.
- سلیمانی شهید شد.
-چی؟؟
یک لحظه ایستادم. چرا صدای پدر گرفته؟
- به دستور ترامپ، تو عراق سلیمانی شهید شد.
چیزی نگفتم. برایم تعجب نداشت. همانطور که وضویم را گرفتم، با خودم می گفتم:
- این هم لابد یکی از آن دروغ های شاخدار مجازی است.
از پله های پذیرایی که پایین آمدم و مهر نمازی گذاشتم، با خودم گفتم:
- خب شهید بشه اصلا! اون سالهاست شهید شده. خود آقا بهش گفتن: شهید زنده.
نمازم را با عجله خواندم.
-.عبده و رسوله. اللهم صل علی محمد و آل محمد. السلام علیکم و رحمه الله و برکاته. یعنی واقعا سردار شهید شد؟
برای پاسخ به خودم، گوگل را زدم که دیدم نوشته:
- شهادت سردارسرلشکر سلیمانی. سردار سلیمانی مزد چهار دهه مجاهدت خود را. صبح امروز به دستور ترامپ، کاروان حامل سردار. محسن رضایی: انتقام سختی خواهیم. و و و.
نه نمی توانستم باور کنم. الان هم باور نکرده ام و تا ابد هم باور نخواهم کرد. بیخود می گویند سردار شهید شده. چرت و پرت می گویند. هذیان می گویند. ترامپ احمق بیشعور اشتباهی زده. نه! باورش خیلی خیلی سخت است. آخر می دانید، سردار سلیمانی سالهاست شهید شده. سالهاست برای من فرقی با شهدا ندارد. آن وقت این خبرگزاری های خواب آلود، تازه آمده اند می گویند: به علت حمله ی ترامپ، سردار شهید شد. نه! ابدا باور نمی کنم. سردار سلیمانی سالهاست شهید شده و تا قیام قیامت هم نخواهد مرد. .
پ ن: وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ
هرگز خیال نکن کسانی که در راه خدا شهید شدهاند، مردهاند! بلکه بهطور ویژه زندهاند و در حضور خدا به آنان روزیِ مخصوص میدهند. آل عمران، ۱۶۹
یعنی می شود تمام اشک هایی که از داغ حاج قاسم جاری می شوند و تمام دود هایی که از سوختن دل های بیقرار به هوا می روند، یکجا، در یک نفر وجود داشته باشند؟ یعنی می شود یک نفر باندازه ی تک تک عزاداران حاج قاسم در سراسر جهان، و حتی بیش از آن، ماتم زده و گریان باشد؟
وای از آن دل! شاید دل رهبرم. .
در خیالم هنوز زنده ای؛ هنوز دوربین شکاری ات را به دست داری و در بیابان ها، برای گرگ ها کمین گرفته ای. صدای تیراندازی تو از پشت خاکریز های نبرد، در گوشم طنین انداخته. هنوز از قدم های گرم تو، خاک عراق و سوریه مثل تنور، داغ است. هنوز سرم را با آرامش خاطر به بالشت می گذارم و از حمله ی گراز ها هراسی ندارم؛ زیرا به خود می گویم: حاج قاسم، آن سوی مرز ها ایستاده و دارد دفاع می کند. . اما بعد، به خودم میآیم و از خواب بیدار می شوم. باز به خواب می روم و بعد، به خودم می آیم و بیدار می شوم. هروقت نگاهم به لبخند زیبای تو می افتد که بر روی بنر شهادتت نقش بسته و دارد بر دستان میلیون ها عاشق طواف داده می شود؛ از خواب بیدار می شوم. تازه می فهمم که دیگر آن لبخند زیبای تو بر جهان نمی تابد و قرار است روز ها خالی از خورشید باشند. ناگهان ته دلم از ترس خالی می شود و چهره ی زشت یک داعشی خون خوار برایم ترسیم. آه سردار. .
ایستاده ام،
ایستاده ای،
ایستاده ایم،
جنگلیم؛
تن به صندلی شدن نداده ایم.
غلامرضا بکتاش.
۰ تیشه های وحشی و دندان تیز به درختان بی دفاع هجوم می آورند تا تن آنها را تخته کنند و با آن، میز و صندلی و در و پنجره بسازند. بی انصاف ها، به هیچ صغیر و کبیری رحم نمی کنند. بیشتر درختان، ناامید از زندگی، تسلیم جفای تیشه می گردند و نقش بر زمین. برعکس، در گوشه و کنار جنگل، هستند درختانی غیور و بی ادعا که محکم ایستاده اند و تن به صندلی شدن نداده اند. اگر سایه ی این درختان را از سر جنگل برداریم، فاتحه ی جنگل را باید بخوانیم. پس، در زندگی مان درختانی باشیم که صبور و استوار می ایستند و به جنگل بقا می دهند.
چه انبوهی در اطرافت ساخته اند. از همه رقم آمده اند به استقبالت: پیر و جوان و زن و مرد. هرکدام یک گوشی به دست دارند و به خیالشان، تو را در خویش غرق کرده اند! اما در حقیقت، خود در تو غرق شده اند، در لبخند دل ربایت. و چه ساده ای تو که بی هیچ واسطه و هیچ رمز عبوری، در اختیار مردمت هستی. پاره ای از تن شان شده ای. شاید هم آنها پاره ای از تن تو. از آن سوی، بچه ها با اوج سادگی خویش تو را می خوانند: سردار!
نه حاج قاسم صدایت میزنند، نه آقای سلیمانی و نه عموجان. سردار، ساده ترین و با شکوه ترین نامی ست که از جانشان جاری می شود و بر زبانشان می آید. به راستی که تو سرداری و دل ها را به سرِ دار می بری. .
به سوی ماشینت می روی در حالی که آن انبوه، هنوز پابرجاست؛ گرداگرد تو و چسبیده به شیشه های ماشینت. کم کم عزم خداحافظی می کنی و همچنان لبخند نشسته بر لبانت. می نشینی داخل ماشین که ناگهان پسربچه صدایت می زند: سردار! سردار یه لحظه!
دوربین اش را به سمت خودش و تو گرفته تا سلفی بگیرد. تو هم دلش را نمی شکنی. بر می خیزی و دوباره می ایستی، با همان لبخند. سپس می نشینی که ناگهان دیگری صدایت می زند: سردار! یه لحظه!
تقصیری ندارند. چه کنند که از دار دنیا یک سردار بیشتر ندارند و آن هم تویی. آن هم چه سرداری! نامش دل شیر را آب می کند و سیمایش، دل عشاق را. به راستی که قانون جمع نقیضین را دور زده ای سردار!
دوباره می نشینی داخل ماشین، با همان لبخند و آماده ی خداحافظی. انبوه نیز هنوز پابرجاست. ناگهان دوباره صدایت می زنند: سردار! سردار یه لحظه!
امان ات نمی دهند؛ زیرا تو با آماج نگاهت امانشان بریده ای. باز بر می خیزی و. .
آه ای سردار! این مهر و عطوفت تو اوج بی رحمی است. نمی بینی این اشک های جوشان را؟ دلم را بیش از این آتش نکن. تو نباید اینقدر مهربان باشی. تو نباید اینقدر خاکی باشی. نه! تو نباید لبخند بزنی. جان من را بردی. جان آن انبوه را بردی. جان این ملت را بردی. جان رهبرت را بردی. آه ای سردار دل ها. .
پ ن: تصاویر تأثیربرانگیز سلفی با حاج قاسم» را ببینید و اگر توانستید گریه نکنید: https://www.aparat.com/v/GaV7W
چه انبوهی در اطرافت ساخته اند. همه به پیشواز تو آمده اند: پیر و جوان و زن و مرد. در آن هیاهو، شاید گمان شان این باشد که تو را در خویش غرق ساخته اند! اما در حقیقت، خودشان در تو غرق شده اند، در آن لبخند دل ربایت. و چه ساده ای تو که بی هیچ واسطه و هیچ رمز عبوری، شانه به شانه ی مردمت ایستاده ای. پاره ای از تن شان شده ای. شاید هم آنها پاره ای از تن تو. از آن سوی، بچه ها با صفا و صمیمیتی وصف ناشدنی تو را صدا میزنند: سردار!
یعنی از میان القاب گوناگون تو، سردار» حسابی به دلشان چسبیده است؛ ساده ترین و با شکوه ترین نامی که از زبان جان شان جاری می شود. به راستی که تو سرداری و دل ها را به سرِ دار می بری. .
به سوی ماشینت می روی در حالی که آن انبوه هنوز پابرجاست؛ گرداگرد تو و چسبیده به شیشه های ماشین. کم کم عزم خداحافظی می کنی و همچنان لبخند نشسته بر لبانت. می نشینی داخل ماشین که ناگهان پسربچه صدایت می زند: سردار! سردار یه لحظه!
دوربین اش را به سمت خودش و تو گرفته تا سلفی بگیرد. تو هم دلش را نمی شکنی. بر می خیزی و دوباره می ایستی، با همان لبخند. سپس می نشینی که ناگهان دیگری صدایت می زند: سردار! یه لحظه!
تقصیری ندارند. چه کنند که از دار دنیا یک سردار بیشتر ندارند و آن هم تویی. آن هم چه سرداری! نامش دل شیر را آب می کند و سیمایش، دل عشاق را. به راستی که قانون جمع نقیضین را دور زده ای سردار!
دوباره می نشینی داخل ماشین، با همان لبخند و آماده ی خداحافظی. انبوه نیز هنوز پابرجاست. ناگهان دوباره صدایت می زنند: سردار! سردار یه لحظه!
امان ات نمی دهند؛ زیرا تو با آماج نگاهت امانشان بریده ای. باز بر می خیزی و. .
آه ای سردار! این مهر و عطوفت تو اوج بی رحمی است. نمی بینی این اشک های جوشان را؟ دلم را بیش از این آتش نکن. تو نباید اینقدر مهربان باشی. تو نباید اینقدر خاکی باشی. نه! تو نباید لبخند بزنی. جان من را بردی. جان آن انبوه را بردی. جان این ملت را بردی. جان رهبرت را بردی. آه ای سردار دل ها. .
پ ن: تصاویر تأثیربرانگیز سلفی با حاج قاسم» را ببینید و اگر توانستید گریه نکنید: https://www.aparat.com/v/GaV7W
- .حاج خانم! اگر روزی برسد که شوهرت بیماری سختی بگیرد و گوشه ی بیمارستان بیافتد؛ طوری که حتی ذرّه ای امید به زنده ماندنش نباشد، تو ناراحت نمی شوی؟
- خدا نکند حاج آقا! این چه حرفی است! خب معلوم است که یک دنیا ناراحت می شوم و اشک میریزم.
- خب! اگر در همان روز ها، ناگهان خدا رحم کند و حالم کاملا سر جایش بیاید، طوری که انگار هیچ وقت مریض نبوده ام، خوشحال نمیشوی؟
- اینکه نیاز به پرسیدن ندارد حاجآقا! در این صورت آنقدر شاد می شوم که انگار دنیا را به من بخشیده اند.
- پس همین الان شادی کن و خوشحال باش! زیرا من سالمِ سالم هستم و هیچگونه کسالتی ندارم!
تیک. تاک. تیک. تاک. تیک. . این صدای قدم های عمر است که دارد از تک تک پله های زمان پایین می آید؛ صدای افتادن در یک سراشیبی پایان پذیر، صدای باران نم نم لحظه ها بر کشتزار عمر. درون گودال قبر، آخرین و پایین ترین پله ی این سراشیبی است. البته، آنکه می میرد عمر است نه زندگی. عمر، مدت زمان حبس مؤمن در دنیاست و مرگ، آغاز زندگی او. .
تیک. تاک. تیک. تاک. تیک. . قسم به تیک و تاک و قسم به زمان؛ که همه ی آدم ها، در تاریکی تیک و تاک ها گم خواهند شد و راه به جایی نخواهند برد؛ به جز بعضی ها. همان ها که نیستی برایشان بی معناست و مرگ از جام عسل شیرین تر.
تیک. تاک. تیک. تاک. تیک. . این صدای چرخ دنده هاست؟ یا صدای عقربه ها؟ نمیدانم. هرچه هست، نمی ایستد. مدام دارد نمی ایستد. بی مروًت، خیلی منظم است و چشمان تیزی دارد؛ طوری که هیچ لحظه ی خوب و بدی از چنگالش در نمی رود و همه را، تک به تک از تو می ستاند. گفتم که بی مروّت است! همواره یک لحظه از تو می گیرد؛ ندیده هم میگیرد؛ فرقی نمی کند لحظه ی خوشی باشد یا ناخوشی، جشن تولد باشد یا مراسم عزا. می برد و باز نمی گرداند. برخلاف فیلم های علمی تخیلی، تا الان هیچ کس نتوانسته به گذشته برگردد؛ از بس که بی مروّت است این. چه بود اسمش؟ چرخ دنده یا عقربه؟ نمیدانم. هرچه هست، نمی ایستد. مدام دارد نمی ایستد.
تیک. تاک. تیک. تاک. تیک. تاک. تیک. تاک. تیک. تاک. تیک. . بیشتر شد، نه؟! البته این که چیزی نیست. تو در هر دقیقه، شصت بار و و در هر سال، بیست و نه میلیون بار، این صدا را می شنوی طوری که هر کدام از این بیست و نه میلیون، با دیگری فرق می کند. باورکردنی نیست اما هر تیک، با تاک بعد از خودش تفاوت دارد و هر کدام را برای اولین و آخرین بار است که می شنوی. چه از این غمناک تر؟ فقط مواظب باش در معامله با عمر، سرت کلاه نرود. اگر لحظه ی خوشی را از تو خرید، بعد چه به تو رسید؟ اگر لحظه ی بیماری را از تو خرید، بعد چه به تو رسید؟ لحظه ی درس خواندن و نماز خواندن چه؟ لحظه ی گناه؟ لحظه ی نگاه؟ لحظه ی. .
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که ازین حاصل اوقات بریم
تیک. تاک. تیک. تاک. تیک. . دقت کن! تا خواستی این جمله را تمام کنی، مشتی از لحظه هایت مثل قاصدک، بر باد رفتند. اما باد آنها را کجا می برد؟ آیا خواهد رسید آن روزی که نتیجه ی تمام لحظه های عمرت را ببینی؟ چه بد چه خوب؟
-. و روزی که شما را از تمام آنچه که انجام داده اید،
باخبر می سازیم. مائده، ۱۰۵
الان که فکر می کنم، می بینم که نیاکان ما پر بیراه نگفته اند:
- کار هر کس نیست خرمن کوفتن،
گاو نر می خواهد و مرد کهن.
در پست قبلی، به علت هیجانی که بعد از خواندن یک کتاب فلسفه برایم حاصل شد، عجولانه تصمیم گرفتم تا از فلسفه بنویسم و داد حقیقت سر بدهم! اما الان می بینم که فلسفه اصلا کار راحتی نیست و لباسش را مناسب هر قامتی ندوخته اند.
بااین حال، بی مایل نیستم که اندکی بگویم برایتان از احساس شیرین فلسفه خواندن؛ مثل هر احساس زیبای دیگری که به آدم دست میدهد و دوست دارد که از آن بگوید و بنویسد و لذت ببرد.
یا سبحان
از امروز قصد دارم کمی تغییر فاز بدهم. تا الان هرچه نوشته ام، صرفاً تمرینی بوده برای ورزش قلم و پرورش خیال ادبی؛ اما از امروز، علاوه بر شیوه ی قدیم، بر سبیل تازه ای خواهم نوشت و آن، فلسفی نوشتن است و در حقیقت، فلسفه یعنی یافتن حقایق با یاری عقل. به یاری خدا، اولین گام این راه سخت را در پست بعدی خواهم برداشت. البته، شما بزرگوار نیز، باید هم نوا با بنده یاعلی بگویید و عشق را آغاز کنید.
+ قبلا گفته بودم که باید مثل بچه ی آدم فقط و فقط درس بخونم! ببخشید که به اینجا برگشتم و نتونستم مثل بچه ی آدم باشم :)
وقتی دیدم که پست نقطه ی عطف» یک تیک منفی خورده، بسیار ذوق زده شدم! می دانی چرا؟ آخر وقتی که پای یک پست تیک منفی میخورد، به این معناست که یک نفر واقعی و نه فیک و مجازی، صادقانه پست تو را خوانده و روی آن ایستاده و اندیشیده؛ هرچند به دلش ننشسته.
+ ای کسی که به پست نقطه ی عطف» من منفی زدی، دمت گرم! چشم! از این به بعد، سعی می کنم تا بهتر و صادق تر بنویسم.
می گویند راه های خداشناسی، به شماره ی تمام آفریده های اوست؛ درحالیکه اگر بخواهیم تمام این راه ها را یکجا جمع کنیم، در سه دسته جای میگیرند:
۱. راه دلی یا فطری
۲. راه طبیعت
۳. راه عقل
اولی، پیشه ی عرفاست و دومی، کار دانشمندان و سومی، راست کار فیلسوفان. البته، مردم عادی نیز عمومأ از راه دوم، یعنی طبیعت به خدا می رسند. حالا اینها که گفتم یعنی چه؟! آنچه که ذهن تازه کار من از کتاب های بزرگان، به یاد میآورد اینهاست:
راه دل، یعنی راه عشق و راه فطرت، همان راه پرسوز و گداز عاشقانه که در شعر های شیرین فارسی موج میزند. عرفا می گویند هر آدمی در درون روح خویش، جلوه ای از نور الهی را احساس میکند، بی آنکه کسی به او گفته باشد خدایی هست یا خدایی باید باشد، نه! هر انسانی که قلب صاف و بی کدورتی داشته باشد، بی هیچ برهان و استدلالی، به وجود نیرویی عظیم و با جلال که دست اداره کننده ی این عالم بزرگ است، گواهی میدهد. تزکیه نفس و پیراستن دل از ناصافی ها، باعث پرورش هرچه بیشتر این باور قلبی می شود.
اما راه طبیعت. این راه، برخلاف راه قبلی، نگاهش بیشتر به بیرون است. اگر دلی ها، خدا را در اعماق خویش جست و جو میکنند؛ طبیعی ها در اطراف و اکناف این جهان بزرگ و حیرتانگیز. خلقت آسمان ها و زمین، ساختار پیچیده ی جانوران و دستگاه هدایت کننده ی موجودات به سوی غایت نهایی، از جمله نمونه های این راه هستند. خداشناسی از راه علوم طبیعی نیز از جمله زیست شناسی، در این دسته قرار میگیرد. گذشته از این، شاعران حکیم ما در این وادی نیز سنگ تمام گذاشته اند:
به صحرا بنگرم صحرا تو بینم
به دریا بنگرم دریا تو بینم
به هرجا بنگرم، کوه و در و دشت
نشان از قامت رعنا تو بینم
و اما آخرین راه، راه عقل! پنجه افکندن در صخره های سخت و مهلک استدلال! برخلاف دو راه قبلی، شاعران تا دلتان بخواهد این راه را کوبیده اند و مسخره اش کرده اند! مثلاً مولوی میگوید:
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود.
در عوض، این راه یعنی فلسفه، محکم ترین راه خداشناسی است و تک تک شک و شبهات را ریشه کن میکند. تنها این راه است که میتواند علم خداشناسی نام بگیرد و محکم در دهان مادی گرایان لجباز بکوبد!
ادامه دارد.
+ یک بزرگی می گفت: فلسفه و عرفان ما را تنها به خودشان می رسانند، نه به خدا! آنچه ما را به خدا می رساند، بندگی است.
+ راستی شما چطور شناخته اید خدا را؟! اصلا بنظر شما، آیا خدا پنهان است و باید کشفش کرد یا نه، عیان است و باید به سمتش رفت؟!
ماه رجب ،
یک رحم زمانیست که میتواند سالهای طولانیِ گناه را در یک انسان، جبران کرده، و او را به تولدِ سالم، به آخرت برساند.
مکانسیمِ این تغییر بزرگ و سریع در روح، چگونه است؟
#استاد_شجاعی
+ تا این را گوش نداده اید از اینجا نروید!
تلنگری ماه رجب
بعضی ها دلیل سوار شدن خود را نمیدانند، بعضی ها از اول تا آخر سفر زندگی یک هندزفری به گوش دارند و بعضی ها از اول تا آخر می خوابند.
بعضی ها پول خریدن بلیت زندگی ندارند و بعضی ها، خودشان را در بین صندلی زنده ها کی جا کرده اند ولی بعضی ها، برای سگ شان هم جا خریده اند.
بعضی ها نمیدانند که در کدام ایستگاه باید پیاده شوند و بعضی ها دودستی به صندلی زندگی چسبیده اند و اصلا پیاده نمی شوند ولی بعضی ها، برای رسیدن به ایستگاه خدا لحظه شماری می کنند و مدام به پنجره های اتاق خیره می شوند.
بعضی ها چمدان های بزرگی دارند که به زور در کوپه ی زندگی شان جا می شود. این چمدان ها تا دلتان بخواهد خرت و پرت دارد: اسم و رسم بازار، شرکت، ماشین، ویلای شمال، هزار دست لباس، زن و بچه. البته صاحب بیچاره ی این چمدان ها دست آخر مجبور می شود که آنها را در قطار زندگی جا بگذارد و اشک ریزان از آن پیاده شود.
بعضی هاهم چمدان کوچکی دارند که پر است از بزرگی و سادگی و لبخند و ایمان. چمدان کوچک این آدم ها در جیب شلوارشان هم جا می شود و همواره همراه شان است.
بعضی ها پشت دیوار کوپه ها کمین کرده اند تا سر فرصت، دسته ی قرمز توقف اضطراری را پایین بکشند و قطار زندگی مردم را خاموش کنند، بعضی ها ریل گذاری قطار را به ته دره هدایت می کنند ولی بعضی ها، سوخت موتور این قطار را از جان شان تأمین می کنند.
پانوشت: تقلیدی از بی بال پریدن» زنده یاد قیصر امین پور.
ماه رجب ،
یک رحمِ زمانیست که میتواند سالهای طولانیِ گناه را در یک انسان، جبران کرده، و او را به تولدِ سالم، به آخرت برساند.
مکانسیمِ این تغییر بزرگ و سریع در روح، چگونه است؟»
#استاد_شجاعی
+ تا این را گوش نداده اید از اینجا نروید!
تلنگری ماه رجب
بی مقدمه، پس از خواندن عنوان وبلاگ، یعنی سطر های صاف و ساده» چه حسی به شما دست میدهد؟
خودم وقتی که جای شما می نشینم و این وبلاگ را می گشایم، یک احساس پس زدگی پیدا می کنم! انگار که نویسنده ی این وبلاگ خواسته از خودش و قلمش تعریف کند. چه اعتماد به نفسی هم داشته که نوشته: صاف و ساده!
شما هم همینطور؟!
پ ن: اگر حال نوشتن ندارید، ما را از رأی مثبت یا منفی خود بی نصیب نسازید لطفا :)
۱. اولین روزنوشت من در اعصار وبلاگ نویسی ام :)
۲. قبلا که عطسه میکردم، آنقدر ناگهانی این اتفاق می افتاد که حتی فرصت نمی کردم یک دستمال در بیاورم و بگیرم جلوی دهنم! بعد، سرکوفت خوردن از پدر عزیز و. حالا بعد از سه چهار بار تجربه ی ناکام، خود عطسه کمی شعور پیدا کرده و قبل از آمدن، محترمانه اعلام حضور می کند!
۳. اگر هیجان خونتان کم است، مستند مسابقه ی خانه ی ما را از شبکه ی افق دنبال کنید. هر شب ساعت ۲۰. یک مسابقه ی بسیار صمیمی و سالم و البته اندکی هم هیجانی!
۴. از زیست شناسی دبیرستان، مبحث تولید مثل جنسی را خیلی دوست دارم؛ البته نه اینکه خدای نکرده. نه! حق آن است که بگویم این مبحث خیلی بدنام و پر حاشیه، واقعا زیباست و پر از نکات آموزنده. از سطر های به ظاهر گمراه کننده ی آن، می توان درس خداشناسی گرفت. به راستی چطور شد که یاخته ی کوچک و ساده ی تخم، تبدیل شد به موجودی عظیم و پر از رمز و راز؟! چه بر او گذشت در این سفر دور و دراز؟! مگر می شود که خدایی نباشد تا بنویسد داستان حیرت انگیز خلقت نوزاد را؟!
۵. چند روزی آسمان نزدیک است. دریاب لحظه ها را. زیاد خودمان را اذیت نکنیم، زیرا محبوب با کم هم قانع می شود؛ همانطور که در دعای هرروز ماه رجب آمده:
یا من یعطی الکثیر بالقلیل،
ای کسی که به ازای عمل ناچیز، پاداش فراوان می دهد.
:)
سلام پهلوان! حال زورخانه ات چطور است مرد؟ امیدوارم زورخانه ات سالم مانده باشد، آخر این اسکندر بدذات نقشه ها کشیده برای تو و زورخانه و شاگردانت! هرچند می دانم که مثل همیشه، گره ی تمام مشکلات را با یک یاعلی» و یک اراده ی مردانه باز می کنی.
پهلوان! درخواستی ازت دارم، مرد و مردانه قول بده که نه نیاوری. می شود مرا به شاگردی قبول کنی؟! بله. دروغ نمی گویم. تو را به جان آن مرادی که نامش ورد زبانت است، مرا به شاگردی قبول کن! آخر تو نمیدانی پهلوان. این روز ها خیلی تنبل و بی انگیزه شده ام؛ خیلی خیلی. اسکندر درونم اراده و توانم را به آتش کشیده و الان، یک یا علی» مردانه نیاز دارد. از جنس همان هایی که موقع نبرد با آن درخت جادویی و عظیم گفتی و در چند لحظه آن را در هم شکستی. پهلوان! دلت میآید که دست رد به سینه ام بزنی؟! نگو که پوریای ولی، دلیر مردی که دلش با آه یک پیرزن نرم شد و خودش را در برابر فرزند او به خاک انداخت؛ آنقدر دل سخت است که مرا به شاگردی نمی پذیرد! نه. من یقین دارم که تو، مرا خواهی پذیرفت و به من خواهی آموخت، چطور یا علی» بگویم.
پهلوانا! ببخش اگر شما را نشناختیم. امیدوارم روزی برسد که روی کیف ها و دفتر نقاشی ها، نقش شما باشد و فرزندان خلف تان، غلامرضا تختی و ابراهیم هادی.
پانوشت:
۱. ممنونم از
آقا گل عزیز، آغازگر این چالش و همچنین،
بنده ی عاشق گرامی که مرا به این چالش دعوت کردند.
۲. بنا به سنتی دیرینه، صمیمانه دعوت میکنم از آقایان رضا کشمیری، سعید حیاتی و سید جواد برای شرکت در این
چالش. هیچ اجباری هم نیست :)
۳. نامه کمی سرسری نوشته شد. شاید دوباره بنویسمش.
.از همین قبیل است اشتباه آن کسانی که میگویند مأمون عباسی شیعه بود! شیعه بود یعنی چه؟ شیعه یعنی کسی که بداند حق با امام رضاست؟ فقط همین؟ اگر چنین است، پس مأمون عباسی، هارونالرشید، منصور [دوانیقی]، معاویه و یزید از همه شیعه تر بودند. آیا آن کسانی که با امیرالمومنین در افتادند، به او محبت نداشتند؟ چرا، غالباً محبت داشتند. پس شیعه بودند؟ پس ولایت داشتند؟! نه ولایت غیر از این حرفهاست، ولایت بالاتر از اینهاست که اگر ولایت علی بن ابیطالب و ولایت ائمه را فهمیدیم که چیست، آن وقت حق داریم به خودمان برگردیم ببینیم آیا ما دارای ولایت هستیم یا نه؟ آن وقت اگر دیدیم ولایت نداریم، از خدا بخواهیم و بکوشیم که ولایت ائمه را به دست آوریم. عده ای خیال میکنند که چون به ائمه ی اطهار محبت و اعتقاد دارند، پس دارای ولایت هستند.
.کسی که ولیّ را بشناسد، فکر ولیّ را بشناسد و با ولیّ همفکر شود، عمل ولیّ را بشناسد و با ولیّ هم عمل شود، دنبال او راه بیفتد، خودش را فکراً و عملاً پیوسته با ولیّ بخواند، چنین کسی دارای ولایت است.»
سیدعلی ای، طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن، انتشارات صهبا.
۱. دیشب در شبکه یک، مجموعه ی سرگذشت» را دیدم. موضوع این قسمت پدر» بود؛ فیلمی آموزنده که نزدیک بود اشکم را در بیاورد! خاصیت واقعاً مثبت فیلم، این بود که داستانی غیرقابل پیش بینی داشت و مرا سر جایم میخکوب کرد. دقیقه ی پایانی فیلم هم که دیگر حرف نداشت. همچنین، قبل و بعد از پخش فیلم، یک خانم روانشناس در قاب شبکه یک نشست و درباره ی فیلم صحبت کرد تا اثر تربیتی آن بیشتر باشد.
داستان درباره ی پدری پیر و رفتگر است که خیابان ها را پاک و تمیز میکند. در دقایق نخست فیلم، صدای شوخی و خنده بلند است تا اینکه تلفن زنگ میخورد و یک خبر شگفت انگیز میدهد: برنده شدن در قرعه کشی یک جایزه ی ۱۰۰ میلیونی! همه چیز خوب پیش میرود امّا.
۲. تا چندی پیش، واژه ی ولایت» برایم مفهومی کلیشه ای داشت که در همه جا بود و ترکیبات پر تکراری را چون شاه ولایت و مقام عظمای ولایت می ساخت. واژه ای که من هیچگاه به عمق آن نرسیده بودم و همواره آنرا می نشاندم در کنار مفاهیم ساده ای مثل سرپرستی و محبت. اما بعد از خواندن چند صفحه از کتاب طرح کلی اندیشه ی اسلامی در قرآن» به کلی نگاهم زیر و رو شد! در همین رابطه، پست بعدی را حتماً بخوانید.
آن موقع مهدی شهردار ارومیه بود و من هم معاونش. رفتیم تا رسیدیم به یک محله ی حلبی آباد، گفتم: اینجا اومدی چیکار؟» گفت: روی زمین رو نمی بینی چقدر آب جمع شده؟ ما شهردار این شهریم، باید جوابگو باشیم». از ماشین پیاده شد و ردّ آب را گرفت تا به در منزلی رسید. در زد. پیرمردی در را گشود. مهدی سلام کرد و گفت: حاجآقا! این آب داره میره توی خونه ی شما، ما اومدیم. » پیرمرد که عصبانی بود، گفت: اومدی اینجا که چی؟ اومدی بگی خونهام داره خراب میشه؟» و هرچه دلش خواست به شهردار و شهرداریچی ها گفت. بعد هم در را محکم بست و گفت: برو خدا روزی تو رو یه جای دیگه بده». مردم با شنیدن صدای پیرمرد جمع شدند. مهدی از آنها خواست یک بیل بیاورند. بیل را که آوردند، همراه مهدی مسیری برای آبی که به داخل خانه ی پیرمرد میرفت باز کردیم و از ورود آب به منزل او جلوگیری کردیم. اینکار تا نزدیکی های اذان صبح طول کشید.
نمی توانست زنده بماند، خاطراتی از شهید مهدی باکری، انتشارات یا زهرا.
۱. یکی دو روز پیش، صبحدم لب پنجره بودم و باران بی امان می بارید.
۲. ریا نباشد ها! ولی لبخند غرورآمیزی به لبم نشست وقتی که یک عزیزی در پیامرسان ایتا بهم گفت: تو استعداد فلسفه داری. همان عزیزی که شاید الان اینجاست و دارد لبخند میزند.
۳. پیشتر هم این را نوشته ام در وبلاگ. داشتم میرفتم داخل اتاقم که خواهر کوچکم مثل گلوله دوید و دستانش را در چارچوبِ در گذاشت و خنده کنان گفت:
- هنوز نیا! میخواهم غافلگیرت کنم!
و من تعجب کنان، چند گام رفتم عقب. از اینکه تقریباً حدس زده بودم می خواهد چه کار بکند، خنده ام گرفت. بعد از چند ثانیه که صدایم زد، رفتم داخل و خودش یواشکی در رفت. کاغذ قرمزی را جا گذاشته بود که رویش چیزی نوشته بود. وقتی آن را گرفتم جلوی چشمانم، گل از گلم وا شد:
- برادر جان! به خاطر اتفاق هایی که می افتد مرا ببخش. دوستت دارم.
۴. وقتی لب خندان او را می دیدم ناخودآگاه خنده ام گرفت. امکان ندارد که سیمای سحرآمیز او را ببینی و لبخند نزنی. اینجور آدم ها اصلاً عادی نیستند و اگر به هر دلیلی، لبخند آنها را از دنیا دریغ کنند؛ روزگار دنیا سیاه می شود. پس حاج قاسم! لبخند بزن!
۵. همین چند دقیقه پیش یک لطیفه خواندم و ترکیدم از خنده. البته نمیدانم قابل گفتن است یا نه! شما خودتان، نخوانده بخندید!
۶. امسال در روز تولدم به شدت غافلگیر شدم. همه چیز تا دم غروب، روال کاملا عادی خود را داشت و هیچ خبری از تولد و این حرفها نبود تا اینکه یکهو خودم را وسط جشن تولدم دیدم! درست مثل نقطه ی اوج فیلم های سینمایی. اول که مادر و خاله ها برایم کیک تولد آوردند و دوم، پدر یک هدیه ی ارزشمند برایم خرید.
۷. وقتی معلم نگارش مان، برگه ی انشایم را خواند و تشویقم کرد به نوشتن، خیلی ذوق مرگ شدم! همچنین وقتی که یکی از بلاگر ها آمد اینجا و پای آن پست داستانی ام، نظری امیدوار کننده نوشت.
۸. هشتمی اش هم این است که امروز تا قبل از ساعت هفت، هشت ساعت درس خواندم! برای اولین بار در طول تاریخ! هرچند خیلی خسته شدم اما خوشا به این خستگی ها.
چالش هشت لبخند نود و هشتی :)
نقل بلاگ پویشی راه انداخته با موضوع حال و هوای این روزهای بیان که وحشتناک سوت و کور شده. البته بیان تقصیری هم ندارد؛ تا وقتی که اینستاگرام و امثالهم نفس میکشند (و خود ما هم به او مدام تنفس مصنوعی میدهیم)، وبلاگ و وبلاگ نویسی که جای خود دارد، حتی کتاب و کتابخوانی هم از رونق می افتد!
نقل بلاگ موجود است. از یک طرف، می بینم که هرچه حرف خوب و مفید است، دیگران زده اند و مجالی برای امثال من نمیماند که:
۱. یکی دو روز پیش، صبحدم لب پنجره بودم و باران بی امان می بارید.
۲. ریا نباشد ها! ولی لبخند غرورآمیزی به لبم نشست وقتی که یک عزیزی در پیامرسان ایتا بهم گفت: تو استعداد فلسفه داری. همان عزیزی که شاید الان اینجاست و دارد لبخند میزند.
۳. پیشتر هم این را نوشته ام در وبلاگ. داشتم میرفتم داخل اتاقم که خواهر کوچکم مثل گلوله دوید و دستانش را لای چارچوبِ در گذاشت و خنده کنان گفت:
- هنوز نیا! میخوام غافلگیرت کنم!
و من تعجب کنان، چند گام رفتم عقب. از اینکه تقریباً حدس زده بودم می خواهد چه کار بکند، خنده ام گرفت. بعد از چند ثانیه که صدایم زد، رفتم داخل و خودش یواشکی در رفت. کاغذ قرمزی را جا گذاشته بود که رویش چیزی نوشته بود. وقتی آن را گرفتم جلوی چشمانم، گل از گلم وا شد:
- برادر جان! به خاطر اتفاق هایی که می افتد مرا ببخش. دوستت دارم.
۴. وقتی لب خندان او را می دیدم ناخودآگاه خنده ام میگرفت. امکان ندارد که سیمای سحرآمیز او را ببینی و لبخند نزنی. اینجور آدم ها اصلاً عادی نیستند و اگر به هر دلیلی، لبخند آنها را از دنیا دریغ کنند؛ روزگار دنیا سیاه می شود. پس حاج قاسم! لبخند بزن!
۵. همین چند دقیقه پیش یک لطیفه خواندم و ترکیدم از خنده. البته نمیدانم قابل گفتن است یا نه! شما خودتان، نخوانده بخندید!
۶. امسال در روز تولدم به شدت غافلگیر شدم. همه چیز تا دم غروب، روال کاملا عادی خود را داشت و هیچ خبری از تولد و این حرفها نبود تا اینکه یکهو خودم را وسط جشن تولدم دیدم! درست مثل نقطه ی اوج فیلم های سینمایی. اول که مادر و خاله ها برایم کیک تولد آوردند و دوم، پدرم یک هدیه ی ارزشمند.
۷. وقتی معلم نگارش مان، برگه ی انشایم را خواند و تشویقم کرد به نوشتن، خیلی ذوق مرگ شدم! همچنین وقتی که یکی از بلاگر ها آمد اینجا و پای آن پست داستانی ام، نظری امیدوار کننده نوشت.
۸. هشتمی اش هم این است که امروز تا قبل از ساعت هفت، هشت ساعت درس خواندم! برای اولین بار در طول تاریخ! هرچند خیلی خسته شدم اما خوشا به این خستگی ها.
چالش هشت لبخند نود و هشتی :)
بالانوشت: گفته بودم ننویسم تا کنکور و به خاطر همین، از شما عزیزی که این را میخوانی، با شرمندگی پوزش میطلبم.
آقا سید جواد، مدیر وبلاگ
سکوت، چالشی راه انداخته و مرا نیز به آن فراخوانده. عنوان چالش این است: ده کاری که باید قبل از مرگ انجام بدهم. اینک، شروع نوشتار:
مرگ، بی تعارف، واژه ای است که با تلفظش، نوشتنش و حتّی فکر کردن به آن، موی تن آدم سیخ می شود. البته اگر اهل معنا باشیم، قضیه فرق میکند؛ بستگی دارد چطور به آن نگاه کنیم. اگرمثل دوران دبستان، با تکنیک شب امتحانی به آن نگاه کنیم؛ یعنی بگوییم:
-ای بابا! حالا کو تا مردن؟! وقت زیاد است برای اندیشیدن به آن.
در اینصورت، مرگ به سان یک هیولا ناغافل فرا خواهد رسید و ما را خواهد بلعید! مولا علی (ع) در نامه به فرزند کریمش میفرماید: مرگ را فراوان یاد کن.
و حالا ده کار من:
۱. باقیّات الصّالحات داشته باشم. داشتن فرزند صالح و ساختن مسجد، کتابخانه، مدرسه علمیه و غیر آن، البته که خوبند؛ اما من بیشتر مایلم که پس از مردنم یک چیز را از خود باقی بگذارم و آن چیز این است: میراث علمی. دوست دارم آنقدر در علم پیشرفت کنم که بتوانم کتاب های خوبی را بنویسم؛ کتابهایی که سالها پس از من همچنان مفید و سازنده باشند؛ مثل کتابهای استاد شهید مرتضی مطهری. گرچه من طلبه نیستم.
۲. علاوه بر روزه های قضا، تعدادی نماز احتیاطی نیز به جا بیاورم تا خیالم از بابت نمازهای شه و دست و پا شکسته راحت باشد.
۳. حق الناس را که بخشی از آن، یک بدهی است و بخشی دیگر، حلالیت طلبی از دوستانِ غیبت شده، بپردازم.
۴. اگر دستم به جایی رسید ان شاءالله، این نظام آموزشی کشور را اصلاح کنم؛ اصلاح که چه بگویم، یک خانه تکانی اساسی! ای کنکور. یک فحش آب کشیده نثارت! (راستی خودمانیم ها، فحش ناجور آب کشیده بود یا آب نکشیده؟!)
۵. با خانمی ازدواج کنم که علاوه بر معیار های مرسوم، دین و ایمانش از من بهتر باشد.
۶. با مراقبه و محاسبه، تقوا را بدست بیاورم.
۷. یک ورزش خوب بروم و در آن هیکلم را بسازم تا در راه خدا ازش استفاده کنم.
۸. انس روزانه پیدا کنم با قرآن کریم، نهجالبلاغه، صحیفه سجادیه و.
۹. جمکران را زیارت کنم به مدت چهل روز یا چهل هفته ی پیوسته.
۱۰. برای زمینه سازی در ظهور حضرت حجت (عج)، در تشکیلات هایی مثل بسیج عضو شوم و کمک کنم به پرورش سرباز برای آقا.
طبق رسمی دیرینه، دعوت میکنم از نویسنده ها یا وبلاگ های نورا :)، غمی، آقا سعید حیاتی، Man Mobham و آقای رضا کشمیری و البته، شما عزیزی که این متن را میخوانی؛ برای شرکت در این چالش.
وبلاگ
چارلی، کار جالب وحال خوب کنی انجام داده؛ یک چالش یا تمرین عکاسی گذاشته، برای گذران راحت تر روزهای کرونایی. راستش ادعای عکاسی ندارم اما تجربه ی قشنگی بود برایم. شما هم میتوانی شروع کنی و مزه اش را بچشی؛ به گمانم کار سختی نباشد، کافی ست فقط یک گوشی همراه ساده داشته باشی.
:)
۱. یک چیز زرد (شاید هم یک گل)
۲. چای (از گونه ی دورنگ سانان)
این چای را ماه رمضان پارسال درست کردم؛ بعد از دیدن فیلم برادر جان».
۳. احتمالاً نمای بسته
۴. یک چیز سبز
پانوشت: این مطلب شاید بروزرسانی شود.
شاید او هم وقتی که دلش میگیرد، پیاده، تک و تنها، دوشادوش مردم، راه می افتد سمت حرم. شاید در هزاهز و هیاهوی مردمِ جلوی ضریح، نتواند آنرا لمس کند. حتی شاید زائری ناآگاه، بی محابا به او تنه بزند. شاید هم اگر ضریح را لمس کند و پنجه در آن بیافکند، اشک در چشمانش پرده بیاندازد. اصلا شاید همان دم در، دست به سینه، سلامی بدهد و دیگر جلو نرود؛ سپس، آهسته و بی صدا، بنشیند گوشه ای و لای قرآنی را وا کند و بخواند و های های بگرید. هیچکس هم نمی فهمد. شاید هم از آن گوشه، نگاهش را بدوزد به دخترکی که بر شانه ی پدرش ایستاده و دستش را به سمت ضریح دراز کرده؛ به پیرمردی که هاج و واج نگاه میکند و میترسد از گام نهادن در این دریای متلاطم؛ به جوانی با ریش تُنُک که دو بال سپید یک قرآن را گشوده و شانه هایش همزمان با خواندن آن می لرزند؛ به مردی تنومند که موفق شده ضریح را بگیرد و حالا، خوشحال و عرق ریزان از سیل جمعیت به در آمده؛ به دو تا نوجوان با مدل موی امروزی که دم در، پشت به ضریح، سیخ و دست به سینه ایستاده اند تا شخصی از آنها عکس بگیرد؛ به این یکی، به آن یکی. راستی او کجای قلب زائران است؟ حاجت کدام درمانده؟ درخواست کدام دست لرزان گدایی؟ جاری در اشکهای کدام دلخسته؟ ورد و ذکر دهان کدام بیقرار؟ فوران شده از کدام قلب آتشین و شکسته؟ کیست که به جای شفای بیماری مادر، جور شدن وام، به دنیا آمدن فرزند، رهایی از افسردگی، پیروزی در دادگاه، آزاد شدن برادر زندانی و ردیف شدن کسب و کارش، دخیل بسته به حرم و اشک ریزان، آمدن او را از خدا میخواهد؟ کیست؟ البته او تمام این قلب ها را می بیند و شاید دردمندانه غصه بخورد؛ شاید از ته دل بخندد؛ شاید بر سر کسی پدرانه دست بکشد؛ شاید دعا کند و شاید هم صلوات بفرستد، آن هنگام که فریادی از کناری برمیخیزد: سلامتی آقا امام زمان (عج) بلند صلوات!
چراییاش را دقیق نمی دانم، امّا هربار که نگاهی گذرا می اندازم به دو تا دفتر برنامه ریزی ام که گزارش های دو سه سال درس خواندن را روز به روز و هفته به هفته در آن ثبت کرده ام - گرچه برخی صفحاتش نیز خالی مانده - یک نکته ای توجهم را جلب می کند و آن، یک بی ارادگی، یک بی میلی به درس خواندن، یک روح ناکام و یک دانش آموز نسبتاً خسته است که گاهی با شتاب درس می خواند و ساعت مطالعه اش بالاست؛ گاهی باکندی و ساعت مطالعه اش نه چندان بالا؛ گاهی نیز اساساً از درس و مشق دست می کشد! و شاید میانگین مطالعه هفتگی اش از پانزده یا بیست ساعت نیز بالاتر نرود. تازه، طی چند هفته ی اخیر که گذشت، واقعاً گل کاشتم و میانگین هفتگی ام از پانزده ساعت نیز کمتر شد! و این یعنی یک موفقیت بسیار طلایی در درس نخواندن و تنبل بازی برای یک دانش آموز کنکوری!
البته تا جایی که به یاد دارم در گذشته، دوران ابتدایی و راهنمایی نیز به همین شیوه درس میخواندم؛ شب امتحانی. هیچ گاه خرخوان - به معنای درستش! - نبوده ام. معمولاً هم نمره ی خوبی میگرفتم. امّا مگر شب امتحانی درس خواندن، کسی چون کنکور را میتواند از پای دربیاورد؟!
چاره چیست؟ از همین حالا شروع کنم به درس خواندن؟ خب این راه را قبلاً بارها رفته ام اما زمین خورده ام؛ آنقدر که دیگر نای برخاستن نیز برایم نمانده. احساس میکنم که پیش از شروع دوباره، باید دید که دلیل پایان های تلخ پیشین چیست؟ برای مرهم نهادن ابتدا باید زخم را و جای زخم را تشخیص داد. امّا نکته ی دردناک تر اینجاست که حتی نمی دانم چه درد و زخمی دارم. تنبلی؟ ولگردی در اینترنت؟ وبلاگ؟ کنکور؟ رشته ی علوم تجربی؟ شیمی و زیست؟ شروع های ناکام پیشین؟ نمی دانم.
پانوشت:
۱. ببخشید اگر زیادی حرف زدم یا اگر بار احساسی آن را زیادی بالا بردم. واقعاً نمیدانم درد کجاست. دو ماه دیگر کنکور دارم و زیاد آماده نیستم و هر دفعه که چهره ی پدر و مادرم را به یاد می آورم، نزدیک است از شرم بمیرم.
۲. شما اگر جای من بودید چه میکردید؟ چه راه حلی را به کار می گرفتید؟ چگونه این حجم از ناامیدی و خستگی را از بین می بردید؟ :)
بالانوشت: گفته بودم ننویسم تا کنکور و به خاطر همین، از شما عزیزی که این را میخوانی، با شرمندگی پوزش میطلبم.
آقا سید جواد، مدیر وبلاگ
سکوت، چالشی راه انداخته و مرا نیز به آن فراخوانده. عنوان چالش این است: ده کاری که باید قبل از مرگ انجام بدهم. اینک، شروع نوشتار:
مرگ، بی تعارف، واژه ای است که با تلفظش، نوشتنش و حتّی فکر کردن به آن، موی تن آدم سیخ می شود. البته اگر اهل معنا باشیم، قضیه فرق میکند؛ بستگی دارد چطور به آن نگاه کنیم. اگرمثل دوران دبستان، با تکنیک شب امتحانی به آن نگاه کنیم؛ یعنی بگوییم:
-ای بابا! حالا کو تا مردن؟! وقت زیاد است برای اندیشیدن به آن.
در اینصورت، مرگ به سان یک هیولا ناغافل فرا خواهد رسید و ما را خواهد بلعید! مولا علی (ع) در نامه به فرزند کریمش میفرماید: مرگ را فراوان یاد کن.
و حالا ده کار من:
۱. باقیّات الصّالحات داشته باشم. داشتن فرزند صالح و ساختن مسجد، کتابخانه، مدرسه علمیه و غیر آن، البته که خوبند؛ اما من بیشتر مایلم که پس از مردنم یک چیز را از خود باقی بگذارم و آن چیز این است: میراث علمی. دوست دارم آنقدر در علم پیشرفت کنم که بتوانم کتاب های خوبی را بنویسم؛ کتابهایی که سالها پس از من همچنان مفید و سازنده باشند؛ مثل کتابهای استاد شهید مرتضی مطهری. گرچه من طلبه نیستم.
۲. علاوه بر روزه های قضا، تعدادی نماز احتیاطی نیز به جا بیاورم تا خیالم از بابت نمازهای شه و دست و پا شکسته راحت باشد.
۳. حق الناس را که بخشی از آن، یک بدهی است و بخشی دیگر، حلالیت طلبی از دوستانِ غیبت شده، بپردازم.
۴. اگر دستم به جایی رسید ان شاءالله، این نظام آموزشی کشور را اصلاح کنم؛ اصلاح که چه بگویم، یک خانه تکانی اساسی! ای کنکور. یک فحش آب کشیده نثارت! (راستی خودمانیم ها، فحش ناجور آب کشیده بود یا آب نکشیده؟!)
۵. .
۶. با مراقبه و محاسبه، تقوا را بدست بیاورم.
۷. یک ورزش خوب بروم و در آن هیکلم را بسازم تا در راه خدا ازش استفاده کنم.
۸. انس روزانه پیدا کنم با قرآن کریم، نهجالبلاغه، صحیفه سجادیه و.
۹. جمکران را زیارت کنم به مدت چهل روز یا چهل هفته ی پیوسته.
۱۰. برای زمینه سازی در ظهور حضرت حجت (عج)، در تشکیلات هایی مثل بسیج عضو شوم و کمک کنم به پرورش سرباز برای آقا.
طبق رسمی دیرینه، دعوت میکنم از نویسنده ها یا وبلاگ های نورا :)، غمی، آقا سعید حیاتی، Man Mobham و آقای رضا کشمیری و البته، شما عزیزی که این متن را میخوانی؛ برای شرکت در این چالش.
چرایش را دقیق نمیدانم، امّا هربار که نگاهی گذرا میاندازم به دو تا دفتر برنامهریزیام که گزارش های دوسهسال درسخواندن را روزبهروز و هفتهبههفته در آن ثبت کردهام - گرچه برخی صفحاتش نیز خالی مانده - یک نکتهای توجهم را جلب میکند و آن، یک بیارادگی، یک بیمیلی به درسخواندن، یک روح ناکام و یک دانشآموز نسبتاً خسته است که گاهی با شتاب درس میخواند و ساعت مطالعهاش بالاست؛ گاهی با کندی و ساعت مطالعهاش نه چندان بالا؛ گاهی نیز اساساً از درس و مشق دست میکشد! و شاید میانگین مطالعه هفتگیاش از پانزده یا بیست ساعت نیز بالاتر نرود. تازه، طی چند هفته ی اخیر که گذشت، واقعاً گل کاشتم و میانگین هفتگیام از پانزده ساعت نیز کمتر شد! و این یعنی یک موفقیت بسیار طلایی در درسنخواندن و تنبلبازی برای یک دانشآموز کنکوری!
البته تا جایی که به یاد دارم در گذشته، دوران ابتدایی و راهنمایی نیز به همین شیوه درس میخواندم؛ شبامتحانی. هیچگاه خرخوان - به معنای درستش! - نبودهام. معمولاً هم نمره ی خوبی میگرفتم. امّا مگر شب امتحانی درسخواندن، کسی چون کنکور را میتواند از پای دربیاورد؟!
چاره چیست؟ از همین حالا شروع کنم به درسخواندن؟ خب این راه را قبلاً بارها رفتهام اما زمین خوردهام؛ آنقدر که دیگر نای برخاستن نیز برایم نمانده. احساس میکنم که پیش از شروع دوباره، باید دید که دلیل پایانهای تلخ پیشین چیست؟ برای مرهمنهادن ابتدا باید زخم را و جای زخم را تشخیص داد. امّا نکته ی دردناکتر اینجاست که حتی نمی دانم چه درد و زخمی دارم. تنبلی؟ ولگردی در اینترنت؟ وبلاگ؟ کنکور؟ رشته ی علوم تجربی؟ شیمی و زیست؟ شروعهای ناکام پیشین؟ نمی دانم.
پانوشت:
۱. ببخشید اگر زیادی حرف زدم یا اگر بار احساسی آن را زیادی بالا بردم. واقعاً نمیدانم درد کجاست. دو ماه دیگر کنکور دارم و زیاد آماده نیستم و هر دفعه که چهره ی پدر و مادرم را به یاد میآورم، نزدیک است از شرم بمیرم.
۲. شما اگر جای من بودید چه میکردید؟ چه راه حلی را به کار میگرفتید؟ چگونه این حجم از ناامیدی و خستگی را از بین میبردید؟ :)
وبلاگ
چارلی، کار جالب وحال خوب کنی انجام داده؛ یک چالش یا تمرین عکاسی گذاشته، برای گذران راحت تر روزهای کرونایی. راستش ادعای عکاسی ندارم اما تجربه ی قشنگی بود برایم. شما هم میتوانی شروع کنی و مزه اش را بچشی؛ به گمانم کار سختی نباشد، کافی ست فقط یک گوشی همراه ساده داشته باشی.
:)
ادامه مطلب
بالانوشت: گفته بودم ننویسم تا کنکور و به خاطر همین، از شما عزیزی که این را میخوانی، با شرمندگی پوزش میطلبم.
آقا سید جواد، مدیر وبلاگ
سکوت، چالشی راه انداخته و مرا نیز به آن فراخوانده. عنوان چالش این است: ده کاری که باید قبل از مرگ انجام بدهم. اینک، شروع نوشتار:
مرگ، بی تعارف، واژه ای است که با تلفظش، نوشتنش و حتّی فکر کردن به آن، موی تن آدم سیخ می شود. البته اگر اهل معنا باشیم، قضیه فرق میکند؛ بستگی دارد چطور به آن نگاه کنیم. اگرمثل دوران دبستان، با تکنیک شب امتحانی به آن نگاه کنیم؛ یعنی بگوییم:
-ای بابا! حالا کو تا مردن؟! وقت زیاد است برای اندیشیدن به آن.
در اینصورت، مرگ به سان یک هیولا ناغافل فرا خواهد رسید و ما را خواهد بلعید! مولا علی (ع) در نامه به فرزند کریمش میفرماید: مرگ را فراوان یاد کن.
و حالا ده کار من:
۱. باقیّات الصّالحات داشته باشم. داشتن فرزند صالح و ساختن مسجد، کتابخانه، مدرسه علمیه و غیر آن، البته که خوبند؛ اما من بیشتر مایلم که پس از مردنم یک چیز را از خود باقی بگذارم و آن چیز این است: میراث علمی. دوست دارم آنقدر در علم پیشرفت کنم که بتوانم کتاب های خوبی را بنویسم؛ کتابهایی که سالها پس از من همچنان مفید و سازنده باشند؛ مثل کتابهای استاد شهید مرتضی مطهری. گرچه من طلبه نیستم.
۲. علاوه بر روزه های قضا، تعدادی نماز احتیاطی نیز به جا بیاورم تا خیالم از بابت نمازهای شه و دست و پا شکسته راحت باشد.
۳. حق الناس را که بخشی از آن، یک بدهی است و بخشی دیگر، حلالیت طلبی از دوستانِ غیبت شده، بپردازم.
۴. اگر دستم به جایی رسید ان شاءالله، این نظام آموزشی کشور را اصلاح کنم؛ اصلاح که چه بگویم، یک خانه تکانی اساسی! ای کنکور. یک فحش آب کشیده نثارت! (راستی خودمانیم ها، فحش ناجور آب کشیده بود یا آب نکشیده؟!)
۵. .
۶. با مراقبه و محاسبه، تقوا را بدست بیاورم.
۷. یک ورزش خوب بروم و در آن هیکلم را بسازم تا در راه خدا ازش استفاده کنم.
۸. انس روزانه پیدا کنم با قرآن کریم، نهجالبلاغه، صحیفه سجادیه و.
۹. جمکران را زیارت کنم به مدت چهل روز یا چهل هفته ی پیوسته.
۱۰. برای زمینه سازی در ظهور حضرت حجت (عج)، در تشکیلات هایی مثل بسیج عضو شوم و کمک کنم به پرورش سرباز برای آقا.
طبق رسمی دیرینه، دعوت میکنم از.
شما عزیزی که این متن را میخوانی :)
نگاهش که میکنی زیباست؛ در پیچ و خم الفاظش که گرفتار میشوی، زیباست؛ به نسیم ملیح آیاتش که گوش جان میسپاری، زیباست؛ مینویسیاش زیباست؛ میخوانیاش زیباست؛ از حیاط آیاتش که می گذری زیباست؛ گلهای نرم و رنگارنگ و خوش عطرش را که با دستانت مینوازی، زیباست امّا. امّا هنگامی که میایستی و با ذرّهبین اندیشهات آن را میکاوی، میشکافی، هر آیه را خوب زیر دندان میجَوی، میبلعی و چشمانت را گاه ریز و گاه گرد میسازی، به عقب باز میگردی و بعضی آیهها را دوباره میخوانی و بعضی دیگر را سهباره و چهارباره، پیچ و تاب زلف واژگانش را که از هم میگشایی و پردهها را که کنار میزنی و سرانجام، به آن سرای روشن پر از معنا بار میابی و با ادب، دم در مینشینی و جلوتر نمیروی؛ آنگاه است که قرآن، زیبا و بلکه زیباتر و زیباتر هم میشود.
کتاب رایگان بیایید برای میهمانی خدا آماده شویم» را که چکیدهای است از کتاب شهر خدا»، میتوانید از اپلیکیشن اندرویدی طاقچه دریافت نمایید. کتابی است زیبا و خوشقلم و پر رمز و راز از حاجآقا پناهیان که به نادیدهها و ناگفتههای رمضان، این ضیافت الهی پرداخته است.
لینک دریافت طاقچه:
https://app.adtrace.io/ca40zbi
میپرسم:
- اگه بقیه بگن چرا نرفتی رشتهی پزشکی تا هم پول در بیاری و هم به فقرا کمک کنی، اونوقت چی؟!
رک و پوست کنده میگوید:
- خدا مهمه یا بقیه؟! مسئله اینه [یک شکلک قلب].
در برابر حرفش جوابی ندارم. مرا زمین میکوبد و دهانم را می بندد؛ هرچند که ته دلم یک امّا آخه» ی اعتراضی باقی بماند.
- من تنها پسر خانواده م. اونا در آینده بهم حتماً نیاز دارند. دانشگاه امام صادق(ع) خوبه، هم آرمانهاش خوبه، هم کتابهای درسیاش خوبه، هم فضای معنویاش خوبه، هم امکانات تفریحیاش خوبه، هم. امّا آخه من نمیخوام در آینده سربار خونواده م باشم! میدونی؟! دوست دارم یه باری رو از روی دوش پدرم بردارم نه اینکه اونو خمیدهتر کنم. دوست ندارم بعد از یک عمر درس خوندن، اونم توی یه دیار غریب، دست از پا درازتر و بیکار برگردم ور دل خونواده. نظرت آقا یدالله؟!
نه می گذارد و نه بر میدارد.
- نترس داداش! رزق دست خداست. ما فقط مأمور به تقواییم.
همین! فقط همین. راستش از او لجم میگیرد. از او که اینقدر با ایمان است، لجم می گیرد. شاید زیادی دارد زیاده روی میکند؛ شاید زیادی دارد از پول و مادیات حرف نمی زند؛ شاید زیادی آرمان طلب است و اصلا در این دنیا نیست؛ شاید زیادی به لبش لبخند دارد! گرچه آدم خوب و دست به خیری است اما تنها مشکلش این است که زیادی رفته بالا. زیادی اوج گرفته. زیادی با آدم های معمولی مثل من فاصله دارد - پس من هم معمولی ام؟! - . نمیتوانم درکش کنم. باورش برایم سخت است. مگر تا این حد آرمانی بودن هم واقعیت دارد؟
پانوشت:
۱. انشاءالله در روزهای آینده، نتیجه ی کارهایم را قرار خواهم داد. کدام کارها؟ این پست را بخوانید. :)
شنیدهای که میگویند: نویسندگی باید ندارد؟! یعنی امکان ندارد که فقط یک قلم باشد و یک دفتر و تمام! دیگر میتوانی بنویسی! بلکه برای نوشتن، باید یک حرف نگفتهای نیز در نوک زبانت داشته باشی. باید ذهنت آماس کند، ورم بردارد؛ طوری که مجبور شوی با چند سطر نوشتن و قلمزدن، دستمال خنکی بر رویش قرار دهی و درمانش کنی؛ درست عین کسی که لقمهای داغ در دهان دارد و مدام آن را در داخل فضای دهان می چرخاند تا اینکه آن را میبلعد و خلاص میشود. برای قلمزدن هم باید احساس کنی که در داخل ذهنت یکی از آن لقمههای داغ را داری و باید فوراٌ یکیدو سطر قلم بزنی تا از شر این لقمه ی داغ خلاص شوی. حالا این لقمهی داغ چه باشد؟ یک نگاه ناب، یک افق تازه، یک زاویه دید متفاوت، یک شعلهی آتش از ته دل، یک فریاد، یک خاطرهی شیرین؛ خلاصه یک چیز خاصّی باید باشد، وگرنه با خشاب خالی از کلمات که نمیتوان کاغذ را به رگبار بست!
پانوشت:
1. البته همیشه هم نباید منتظر بنشینیم که بارانی ببارد و ذهنمان را بارور کند و آمادهی نگاشتن. شاید بهتر آن باشد که خودمان این توانایی بارش فکری را در ذهنمان ایجاد کنیم تا هر زمان که دلمان خواست، با خیال راحت دست به قلم شویم.
معلّمِ جان، آقای عبدی، سلام!
فارسی شیرین است و با شما شیرینتر. آدم، سر کلاس شما دلزده نمیشود. شما حرفهای مارا میشنوید، با صبوری به پرسشهای ما پاسخ میدهید و شعرها و متنها را با نوای خوش برای ما میخوانید. سختگیر هستید و در عین حال، خوشخنده و خوشرو. در کار خود آنقدر تعهد دارید که من به یاد ندارم سر کلاس درس، حتی یکبار حواستان پرت شدهباشد یا گوشیبهدست، فرو رفتهباشید توی لاک خودتان. از اینها که بگذریم، آنچه شما را برای من یگانهتر میسازد، کوشش و تلاش شماست در راه پرورش ذوق ادبی ما. بارها ثابت کردهاید که حاضرید تا پای جان، دانشآموز را در آفریدن نوشتههای زیبا یاری دهید. مثلا یکبار، نوشتههای سادهی مارا بردید به خانه، بازنویسی کردید و سر کلاس دوباره برایمان خواندید. من آن روز دیدم که چگونه قلم هنرمند شما، قد و قامت ناموزون نوشتههای مارا زیبا کرد و راست. یکبار هم خود من، نوشتهای دربارهی مادر» دادم به شما تا آن را بخوانید. یقین داشتم که میخوانید. دو روز بعد، وقتی تشویقهای بزرگوارانهی شما را شنیدم انگار دنیا را به من بخشیدند. بی اغراق، حرف های شما باعث شد که بهآرامی در دنیای قشنگ نوشتن قدم بردارم. یک روز، به محض اینکه زنگ کلاس خورد، به بیرون دویدم و شما را در میان انبوه شاگردان یافتم. خوشبختانه موفق شدم که چند لحظهای کوتاه با شما همکلام شوم. در آن چند ثانیه که میدانم ذهنتان درگیر بود، فقط شما را به وبلاگم دعوت کردم و رفتم. مدتی گذشت. نمیدانستم که چقدر برایتان مهم بودهام و آیا به وبلاگم سر زدهاید یا نه. از سر خجالت یا هرچه که بود، دیگر سراغ آن موضوع را نگرفتم تا اینکه یک روز در دفتر، بعد از سلام و علیک به من گفتید:
-راستی آقاعلیرضا! شما یک چیزی داشتید که قبلا به من گفتید؛ یک.
-وبلاگ؟
-آره آره وبلاگ! ببخشید من آنقدر سرم شلوغ بود که یادم رفت به وبلاگت سر بزنم.
در آن لحظه گل از گل من وا شدهبود. فقط همین پیجویی سادهی شما برایم یک دنیا عزیز بود.
خلاصه، سرتان را به درد نیاورم! تا الان، معلمان بزرگوار و عزیزی داشتهام که بعضیهایشان برایم یک قاعده و قانون جدا هستند، ازجمله همین معلم عاشقپیشهی ما، یعنی شما! زیرا هستند کسانی – هرچند انگشتشمار- که اساسا با کلاس و درس و دانش آموز بیگانهاند و فقط، به فکر لقمهای نان بی دردسرند. پر واضح که چنین کلاس درسهایی، گورستان مهارت هاست و شورها و ذوقها.
خلاصه، باور دارم که شما عاشق ادبیات فارسی هستید و حقّا که پرودگار، شما را برای آموزگاری درس فارسی آفریده. همچنین اعتراف می کنم که حتی یک خط از این گفتار را از خودم ننوشتم؛ بل قلم را به قلبم سپردم و هرچه که بر روی این نامه جاری شده، از زبان اوست. .
امیدوارم خداوند مهربان، شما را عاقبت به خیر بگرداند و تا آخرین نفس، سالم و سرحال و شکرگزار.
شاگرد شما
پانوشت:
1. آنچه خواندید، نامهای بود به یکی از معلمان دوست داشتنیام، به مناسبت هفتهی معلّم. شما هم اگر دلتان خواست، چند کلمهای را خطاب به معلمتان بنویسید. کار سختی نیست! فقط کمی به احساسات مجال دهید؛ خودش جفت و جور می شود.
2. بنا به سنت دیرینه ی اهل قلم مجازی، دعوت می کنم از. راستش از شخص خاصی دعوت نمیکنم که خدای نکرده در رودروایسی گیر نکند. نمیدانم، شاید هم میترسم که کسی اجابت نکند!! خلاصه هر عزیزی که دلش خواست و بر من منّت گذاشت، در این چالش شرکت کند.
3. کل ایده ی این پست، پس از خواندن مطلب آقا محمدحسین قربانی به ذهنم خورد. برای خواندن آن کلیک کنید.
:)
.و نه از زله ها ترسناک، و نه از فریادهاى سخت هراسى دارند. غائب شدگانى که کسى انتظار آنان را نمى کشد، و حاضرانى که حضور نمى یابند، اجتماعى داشتند و پراکنده شدند، با یکدیگر مهربان بودند و جدا گردیدند، اگر یادشان فراموش گشت، یا دیارشان ساکت شد، براى طولانى شدن زمان یا دورى مکان نیست، بلکه جام مرگ نوشیدند. گویا بودند و لال شدند، شنوا بودند و کر گشتند، و حرکاتشان به س تبدیل شد، چنان آرمیدند که گویا بیهوش بر خاک افتاده و در خواب فرو رفته اند. همسایگانى هستند که با یکدیگر انس نمى گیرند و دوستانى اند که به دیدار یکدیگر نمى روند. پیوندهاى شناسایى در میانشان پوسیده، و اسباب برادرى قطع گردیده است. با اینکه در یک جا گرد آمده اند تنهایند، رفیقان یکدیگرند و از هم دورند، نه براى شب صبحگاهى مى شناسند، و نه براى روز شامگاهى. شب، یا روزى که به سفر مرگ رفته اند براى آنها جاویدان است. خطرات آن جهان را وحشتناک تر از آنچه مى ترسیدند یافتند، و نشانه هاى آن را بزرگ تر از آنچه مى پنداشتند مشاهده کردند. براى رسیدن به بهشت یا جهنّم، تا قرارگاه اصلى شان مهلت داده شدند، و جهانى از بیم و امید برایشان فراهم آمد. اگر مى خواستند آنچه را که دیدند توصیف کنند، زبانشان عاجز مى شد.
برگرفته از خطبهی ۲۲۱
درباره این سایت